نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

هفته 13

سلام عسل مامان خوبی؟الان نزدیک سه روزه حالم دگرگونه.یه کم لک بینی داشتم.خیلی ترسیدم.ازساعت3شب که دیدم تا خودصبح چشم رو هم نذاشتم ودعا کردم واشک ریختم که تو چیزیت نشه.صبح وقتی میخواستم برم دستشویی از ترس داشتم میمردم.وقتی رفتم خونه بابابزرگ حسینی خیلی سرحال بودم آخه سونوی غربالگریت دیده بودم وتو توش کاملا معلوم بودی،مخصوصا پاهای کوچولوت که قربونش برم،ولی وقتی اینطور شد کلی حالم گرفته شد.خاله زری وخاله معصوم که این چند روز کلی هوامو داشتن،بابامهدی هم که خونه پدر جون بود وپیش مانبود،تو اینجور مواقع بابایی هیچ وقت پیشم نیست وجای خالیش....بدجوری اذیتم میکنه.حس بدی پیدامیکنم انگار یه چیز گم کردم.حالاتو استراحتم.آخه تاسوعا وعاشوراست وهمه دکترها تعط...
6 آذر 1391

هفته11

سلام عسل مامان خوبی؟سلامتی؟منم خوبم ،بابامهدی هم خوبه ولی امروز ناهار خونه نیومد.مسجد محلشون کار داشتن همونجا موند.امروز صبح رفتم آزمایشگاه و واسه قند وتیرویید آزمایش دادم.باباتم باهام اومد.آخه صبحها یه کم حالم بدمیشه.واسه همین ترسیدم تنها برم،زودکارمون تموم شد وبرگشتیم.گشنه ام بود،صبحونه خوردم وفوری رفتم تو تخت وخوابیدم،وای همه رو معده ام مونده بود.به زور پا شدم.مادر جونت اومده یه سر پیشم،یه کم نشست وبعد رفت. بگذریم؛بعضی وقتها اینقد دلم میخواد زود بیای پیش ما تا روی ماهتو ببینم.ولی وقتی فکر زایمان میوفتم میترسم،میگم جات خوبه حالا.نمی خوام به خودم ترس راه بدم ولی بعضی وقتها بدجوری میترسم توکل به خدا،توسالم باش من همه چی رو تحمل میکنم عزیزم....
21 آبان 1391

هفته 9

سلام مامان گلی پسر گلم یا دخمل قشنگم،خوبی عزیزدل مامان،مامانی اینقد دوستت داره،عاشقته،دلش میخاد هر چه زودتر بیای.الان صبحه،میخواستم باهم بریم حموم ولی یه دفعه برق رفت واز اونجاییکه ما پمپ آب داریم با برق کارمیکنه ونمیشه رفت حموم. عزیزم الان 9هفته و5 روزته.رفتی تو ماه سوم.بزرگ شو،قشنگ شو،شیرین زبون وبانمک.چند هفته دیگه میریم سونو واونوقت میفهمیم شما دخملی یا پسمل.همه بهم میگن تو پسر داری ولی برام هیچ فرقی نمیکنه فقط سالم وسلامت باش جوجوی من
15 آبان 1391