نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

گشنمه

دیروز خیلی هله هوله خوردی از صبح.نمیدونم کجا میره اینهمه چرت وپرت. پفک که بدجور لج گرفتی ومجبور شدم بهت بدم،هر وقت از خونه بابابزرگ محمد میای چون اونجا باباجونت سوپرمارکت داره بهت میده میای خونه لج میگیری،پاستیل،شکلات،گز،بستنی،ناهار،دوباره شروع برنامه از اول. غروبم به افتخار پارسا جون که پیش ما بود براتون چیپس ماکارونی درست کردم وذرت مکزیکی دیگه خودمم مونده بودم اینا کجا میره.... آخرشبم برای کیک لج گرفتی منم گفتم دیگه نه...یه دوری زدی برگشتی همچین با گردن کج ومظلومانه بهم میگی آخه گشنمه...یعنی به دلم یکی کارد کشید،حاضر بودم هرچی کیکه برات بیارم.یه لیوان شیر وکیک دادم که نصف کیک رو خوردی وبقیه پودر شد. تا بحال اینجور مظلومانه ب...
18 آبان 1394

آفتاب به نفع تو

پسرم بالاخره بعد یه هفته وشایدم بیشتر هوا دلش اومد ساکت بشه وکمی آروم بگیره. بهت میگم وای نیکان بالاخره هوا آفتاب شد دیدم بهم میگی بریم حیاط بازی کنیم،بریم مغازه حاج اقا بستنی کاکایولی بخریم،امیسا بادی(همون خرسی خودمون)بخریم،بابا پول داده،میگم پولت کو،میگی داده(به خدا نداده مامانی) موندم به هوا بگم که ببار چون به نفع من نیست   ...
13 آبان 1394

عاشقتم

پسرم امروز صبح یه کار بد کردی،منم درگیر اون بودم با حالت نیمه عصبی،هی رفتی واومدی حرف زدی،الکی خندیدی،سر آخر بهم میگی مامان بیا بوست کنم منم خر شدم بوسم کردی بعد بهم میگی مامان عاشقتم...عاشقتم حرف همیشه خودم منم عاشقتم عزیزم اینقد قشنگ خر شدم   ...
13 آبان 1394

نوستالژی با تو

پسرک شیرین زبونم یادمه بچه که بودم یه بطری شیر خشک خودم برام مونده بود که عکس یه نی نی داشت،اگه بدونی چقد باهاش بازی میکردم،بچه ام بود،عروسکم بود،عشقم بود؛تموم دنیام اون حلب بود. تا بزرگتر شدیم کارتون شروع شد؛همیشه میگفتم میشه این شخصیتها مال من باشه،از پنجره های پشت تی وی همش نگاه میکردم تا بتونم اونا رو اون تو ببینم.مخصوصا اون عروسک پسره که موقع شروع برنامه هی از اینور به اونور میرفت با اون آهنگ قشنگش. اینارو گفتم به این خاطر که؛ شمام بعضی کارتونها که خیلی شخصیتها واقعینمثه گارفیلد یا کلاه قرمزی تواوج دیدن یهو بلند میشه میری صفحه رو لمس میکنی ودلت میخاد گربه گارفیلد یا توپ کلاه قرمزی رو ازش بگیری. یه متکا داری که آدم برفی تو د...
9 آبان 1394

کمبود بغل

بابایی اومد خونه از سر کار من مشغول یه کاری بودم. نمازشم خوند باز من درگیر بودم. بابایی بهم گفت خانوم خیلی خودتو درگیر کردی،منم جو گرفتم گفتم شما کمبودی احساس میکنی؟ شما در جا جواب دادی کمبود بغل..... بابات اینقد خوشش اومد که سریع بهت گفت آفرین بزن قدش تو هم کلی ذوق کردی. خداروشکر که حالا به جای باباتم بهم جواب میدی ...
6 آبان 1394

بدون عنوان

خخخخخخخخخخخخخخ بهت شکلات دادم،رفتی پیش خاله زری،خاله گفت از مامانت تشکر کردی؟ اومدی بهم میگی مرسی،زحمت کشیدی... زحمت کشیدی اینو کجای دلم بذارم؟ میذارم رو تاج سرم پسر مودب من
3 آبان 1394

بدون عنوان

قبل ترها که هنوز مادر نشده بودم اگه بچه ای کار بدی انجام میداد وماماناشون سکوت میکردن یا تشر کمی میزدن میگفتم اینا چقد خونسردن.چرا حسابی دعواش نمیکنن. الان که خودم مادر شدم میبینم حال خودمم عین همون مادرهاست. کار بد میکنی زیاد دلم نمیاد دعوات کنم. همه کارهاتو به حساب کنجکاویت میذارم،میگم بذارین بچه ام دنیارو کشف کنه.بذار خودش بفهمه که توپ رو پرت کنه وچیزی بشکنه این میشه عاقبتش نه اینکه من هنوز انجام نداده بهت هشدار بدم وحساستر شی.گرچه قبلش یه توضیح واضح در مورد معایب توپ بهت میگم. نه که کامل از تربیتت غافل باشم ولی گیر الکی بهت رو هم نمیتونم تحمل کنم. مداد رو قبول نداری وباید با خودکار یا یه چیز پر رنگ نقاشی بکشی،هی میگن وای خ...
30 مهر 1394

کیف کنیم

پسرم از دیروز یاد گرفتی که موقع غذا خوردن یا هر کار لذت بخشی میگیم بریم پلو بخوریم کیف کنیم یا صبحونه بخوریم کیف کنیم. بالاخره منو باباتم سرما خوردیم ودیروز با این بیحالیم برات کیک پختم،وقتی بهت گفتم بیا کیک رو ببین اومدی بهم میگی مامان بیا بخوریم کیف کنیم.مریضیم خوب شد از حموم بیرون آوردمت به خودت میگی عافیت باشه،بابام که غروب دوش گرفت بهش میگی عافیتت باشه بابایی. چقد خوبه که تو کیف میکنی وما با کیف تو سوپر کیف میشیم. شکر که هستی وبا تو ما اینقد خوشبختیم. ...
30 مهر 1394

بدون عنوان

دیشب داشتی نقاشی میکشیدی بابات اومد بوست کنه که شما عصبانی راهی اتاقت شدی. بعد چند دقیقه اومدم سراغت گفتم کجایی؟دیدم دراز به دراز افتادی رو دفترت انگار که دارن ازت میگیرن،بعد بهم میگی من قهر کردم ،خه بابایی اذیتم کرد. دلیلت منو کشت پسرم.
28 مهر 1394