نومزدنگ
جشن عقد دختر خاله من رضوانه یا به قول خودت زی زی بود.هر چقد که شب نومزدنگش خوب بودی اون شب رو از دمارم در آوردی.دائم چسبیده به من وبا اون لباسهام مدام شیر میخاستی.یعنی از جشن هیچ چی نفهمیدم چون دائم اتاق عقبی لباس بالا زده در حال شیر خوردن بودی.خیلی بد بودی وبعضی وقتها بد میشی.
از شیر که سیری نداری ووحشتناک وابسته ای.از اینکه ثانیه ای ازت جدا شم وحشت داری وحتی هر شب واسه مسواک زدن خودم برنامه دارم وچنان گریه ای پشت در میکنی که انگار من مرده ام وبابات رو به هیچ وجه قبول نداری.
در کل بچه بسیار مامانی و وابسته ای ومن خیلی اذیت میشم ولی چه کنم؟یکی نیکان که بیشتر ندارم
دیشبم تا1باهم بیداربودیم کلی بازی وخنده کردیم.بماند که خنده ما از چی بود ومن اونجا اینقد خداروشکر کردم وحتی اشکمم در اومد.خدایا نیکانم رو سالم برام نگه دار
ایشالله خودت دومادبشی پسرم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی