نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

11ماه خاطره شیرین

1393/2/15 17:23
نویسنده : مامان نیکان
168 بازدید
اشتراک گذاری
عزیزکم امروزمیخام از 11ماه باهم بودن برات بنویسم.میخام از9 ماه فبل اونم بنویسم.اواخرتیر91بودکه منوبابامهدی تصمیم گرفتیم زندگیمون روشیرین ترازقبل کنیم.واسه همین بعدانجام آزمایشات لازم تقریبا3ماه بعدشما فرشته کوچولوبه لطف خدا اومدی تو دلم.وای چقدرلحظه شیرینی بود وقتی فهمیدیم یه فرشته از فرشته های خدا مال ماشده.3ماه همه چی خوب بود ومن هرروزروند رشدت رو ازاینترنت دنبال میکردم.به خاطردل کوچیک من که میخاستم هرچه زودترببینم جنسیتت چیه هفته17با باباجون رفتیم سونو.وای چقدبد بود وقتی فهمیدم بایدسرکلاژشم.دنیا دور سرم چرخیدولی چقدشیرین بود وقتیکه با اولین تماس دستگاه دکترگفت یه پسمل تو راهه.خلاصه صبح روزبعد دربیمارستان واتاق عمل ویک کاراجباری.دیگه نگم که تا خود صبح بیداربودم ودرشوک.عمل خوب بود وازفردای همون روز استراحت نیمه کامل اغازشد.بگذریم که تواون مدت 6 ماه به همه منجمله بابامهدی زحمت دادیم ومثه پروانه دورمون چرخید.روزهای خیلی سختی بود وبه نوعب افسردگی قبل زایمان گرفته بودم وهمش ترس از دست دادنت دیوونه ام میکرد.روز زایمان خلاصه فرارسید ومن به همراه خاله معصوم وبابارهسپاربیمارستان شدیم واز اونجاییکه پارتیمون کلفت بود رفتیم بیمارستان دولتی ولی بدون دلیل واسه سزارین.بماند که اون شب تاصبح بیداربودم ودعامیکردم که توسالم وسلامت بیای توآغوشم.خلاصه رفتیم اتاق عمل وباکمی وقفه که دکتربیهوشی که پسرعموی بابایی بود وخانومشم دکترمامانی سرشون خلوت شه که اساسی به ما برسن.ساعت9.45دقیقه صبح یکشنبه شما پاگذاشتی تواین دنیا.بگم که چه لحظه شیرینی بودازشیرینی کم گفتم.درآسمانهابودم.چقدعاشقانه بودوقتی توروبهم نشون دادن.غرق شادی بودم در اوج دردوبیحسی.همه بیرون منتظربودن.بابا،خاله معصوم،مادرجون،عزیزمامانی وبابابزرگ حسینی.بعدازظهرشم خاله زری ومهدی جونم ازقزوین رسیدن.گلم توبایدازخاله زری خیلی تشکرکنی چون25روزخونه وزندگی وشوهرش رو ول کرد واومد پیش ما.چه روزهایی بود.تو بچه بسیار لج وگریانی بودی.لحظه ای آروم نبودی.یا شیرمیخوردی یا گریه یاخاب گنجشکی.چه شبها که تا3صبح تو روی پاهام بیداربودی ومن درحال چرت زدن،چه شبهایی که از9شب شروع به گریه انفجاری میکردی تا12شب.همسایه ها قرارنداشتن.دیگه من خودم نبودم.مرده متحرکی که کارش شده بود بغل کردنت وچرخوندنت.ولی خوشحال بودم که دیگه ترس از دست دادنت همراهم نبودوتوکنارم بودی.با اینکه بچه لجبازی بودی ولی از نوزادی همه عاشقت بودن وچهره جذابی داشتی.اونقدکه توخیابون همه نازت میدادن وتو خونواده همه عاشقت بودن مخصوصا سمت بابامهدی که اولین نوه اونجا بودی وبابامحمدعاشقته.بعد6ماهگیت کم کم بهتر شدی وروزبه روزبهترم میشی ولی وابستگیت به من بینهایته.منکه کارم رو بوسیدم گذاشتم کنار.باباجونم تا توان داره واسه راحتی توکارمیکنه.خیلی دوستت داره.منم که عاشقتم وزندگیم رو بدون تو لحظه ای نمیتونم تصورکنم.همیشه سالم وسلامت بمون کنارمون.ماعاشقانه دوستت داریم.عمرمن نفس زندگی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)