روزخیلی بد
دیروز روز بدی بود؛از رو صندلی افتادی،با پس سر؛تا چند دقیقه از ترس گیج بودی،خیلی ترسیدم،بعد اونم هی خوابت میومد البته وقت خوابتم بود،ازترس به خاله معصوم خبر دادم.اونام سریع اومدن وتو وقتی پارسا رو دیدی سر حال شدی؛ولی خیلی لحظات بدی بود،فکر کردم ضربه مغزی شدی،خیلی خیلی ترسیدم.دیگه این کارو باهام نکن،نمیخوام زیاد راجع بهش حرف بزنم چون بعد2روز هنوز تو فکرمه وهروقت نگات میکنم یاد اون صحنه میوفتم وهزاربارخداروشکرمیکنم که تو چیزیت نشد.خدایا هیچ وقت منو با نیکانم امتحان نکن چون من میمیرم.
گذشته از این جریان تولد بابامهدیتم بود.همسر عزیزم تو بهترین شوهر وبهترین بابای دنیایی.عزیزم تولدت مبارک باشه گرچه آقا نیکان این روز رو برماخراب کرد ومهمونی کوچیکمون رو حسابی بهم زد.بازم مبارکت باشه وسایه ات هزارسال رو سر ما بمونه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی