نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

این روزهای تو....

1393/8/3 15:29
نویسنده : مامان نیکان
83 بازدید
اشتراک گذاری
پسرکم

توشیرین شدی وهر روز بر این شیرینی افزوده میشه.دیگه راحت میشه تشخیص داد که امروز حالت خوبه یا یه جات درد میکنه چون روزهای بدحالیت بیقراری وروزهای خوبیت شاد وسر زنده.

واما تصمیم مامان برای اینکه به هر دو خونواده برسیم.تصمیم گرفتم شنبه تاسه شنبه باهم باشیم وتوخونه خودمون،چهارشنبه بریم خونه پدر جون درگاهی وتا غروب پنج شنبه اونجا رو به مقصد خونه باباجون حسینی ترک کنیم تا شب جمعه.اینجوری دیگه از باز وبستن ساک ولباس راحت میشیم.

این هفته رو همین جوری گذروندیم.اول خونه بابا محمد که خوب بود واونجا برای اولین بار کنار فریزرشون موندی وگفتی بستی یعنی بستنی میخوام وماکلی ذوق کردیم مخصوصا عمه مینا که چون اول اون بهت داد دیگه تا الان هر وقت عکس عمه رو میبینی میگی بستی.

خونه بابای خودمم که کلی بازی کردی واز فرط شیطنت از رو پله اشونم افتادی وتا نیم ساعت ما حال نداشتیم مخصوصا بابابزرگ وبابامهدی وپارسایی که همه آب قند خوردن ولی شکر خدا خودت چیزیت نشد.بعد از ظهرشم دندونی سپهر رفتیم.بچه پسرعمه من.اونجا پسرخوبی بودی خداروشکر ومهمونی خوش گذشت.

احساس میکنم حرفهای بیشتری یاد گرفتی وکم کم داری زبون باز میکنی.گرچه هنوز معتقدم که خوب بلدی ولی تنبلی میکنی و وقتی بابقیه مقایسه میکنم میبینم تو باز بهتری ومن خیلی حولم.

نیکان مامان از امروز دوباره میریم دنبال خونه.خداکنه به زودی یه مورد خوب پیداکنیم.یه کم با ما راه بیا تا بتونیم خوب بگردیم.پیش کسی هم نمیمونی.میدونم اذیت میشی ومارو ببخش

اینم که گفتم عاشق شالی وشال عمه جون رو گذاشتی

وهمچنین عاشق دارت عمه که به زور گریه برات رو زمین گذاشتیم وخودمونم کنارت مواظبتیم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)