گریه
مامانی
دیروز باهم رفتیم بیرون که شما قدم بزنی هم حال وهوات عوض شه هم من کمی خرید کنم ولی از وقتی پامون رو بیرون گذاشتیم شما بغل بغل گفتی ومنم طبق تجربیات قبل فهمیدم که امروز روز تو نیست.از اول خیابون جلوی یه مغازه جاروی دسته بلند دیدی واز اونجاییکه یکی از لوازم مورد علاقه ات همین جاروی لعنتیه گیر دادی که برداری وجارو کنی ومنم هر چی میگفتم برو جارو کن خجالتت میومد.در ادامه راه گریه وگریه که دیگه به حد انفجار رسیدی ومدام تاکید که بریم خونه.منم دست از پا درازتر با دوستم که اون با دوتا بچه عین خیالش نبود وبچه هاش با تعجب تو رو نگاه میکردن خداحافظی کردیم وبرگشتیم وتوهمینطور گریه های از ته دل سر دادی.هرکی از پیش ما رد میشد میگفت اوخی.نه میتونستم دعوات کنم نه کار دیگه ای.واقعا درمونده شده بودم وگریه ام گرفته بود.نزدیک خونمونم یه موتوری زد به دوچرخه یه پسربچه وسر بچه یه شکاف کوچیک برداشت وخون اومد ومن با دیدن اون صحنه حالم بدتر شد .دیگه واقعا گریه ام گرفته بود.اومدیم خونه تو باتوپت آروم شدی ومنم یه کم اشک ریختم وسبک شدم.بعضی وقتها واقعا بچه بدی میشی.البته بیشتر وقتها.دلم برای یه بازار گردی بی دردسر تنگ شده.از باباتم که آبی گرم نمیشه واصلا بلد نیست نیم ساعت مشغول نگهت داره.خیلی کم میارم بعضی وقتها مادر.یه کمم بهم رحم کن.