نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

وباز هم ترس مادرانه

1394/4/22 0:52
نویسنده : مامان نیکان
177 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم

باز اومدم اینجا که از نگرانیهام بنویسم،از تو واین ادا واطوارهای جدیدت که هر روز یه رنگ بوی جدید میگیره.از گریه های پی در پی تو که واقعا خسته ام کرده،یه موقع اصلا تو خونه بند نمیشدی وکافی بود از خونه پدر بزرگها بیایم خونه،فردای اون روز داستان داشتم.

الان اما فقط عاشق خونه ای،اصلا نمیشه بری بیرون.باورت میشه الان 6 یا7 ماهه آرایشگاه نرفتم؟

نزدیک یکماهه یه خرید کوچیک با آرامش نرفتم؟

نمیدونم چه ترسی از بیرون ومردم تو دلت افتاده؟الان دو سه روزه تو آپارتمان ما همسایه جدید اومده ودایم در رفت وآمد هستن،یکی برای کابینت یکی برای برق یکی آب وکافیه ما تو پارکینگ بخوایم دوچرخه سواری کنیم وشما ببینیشون،بند میکنی بریم خونه خونه،بچه های همسایه همه با شادی ونشاط بازی میکنن وتو فقط نگران اطرافتی.

قسم میخورم من وپدرت تا حالا نه بحثی نه دادی نه دعوایی نه خودمون ونه به تو روا نداشتیم.اونقد منطقی باهات برخورد میکنیم که داد همه در اومده که ما شما رو داریم سوسول بار میاریم،این حالت ترست ازکجا اومده نمیدونم.

انگار شرطی شدی،تو موقعیت که قرار میگیری الکی لج میکنی اونم چه لجی که هیچ چیز ذهنت رو منحرف نمیکنه،ولی تو خونه فوق العاده خوبی وبازیگوش وشیطون.امروز در خونه رو باز گذاشتم که به همسایه طبقه بالا یه چیز بدم توهم بودی ویکی از اون مردهارو دیدی،اومدم دیدم رفتی تو اتاقت ومیگی آقاهه دلر نیکان ترسید،اینقد دلم سوخت برات.گمونم کنجکاویهای خودم برای همسایه های جدید واینکه چه کسی با ما هم طبقه میشه شاید ترس رو تو دلت انداخته وصداهای اون دریل.

5شنبه نوبت دکتر پوست داری موندم چطور ببرمت،ساخنمون رو باید بندازی سرت.از عکس که منصرف شدم به بابات گفتم بادوربین خودمون بگیریم بدیم برامون چاپ کنن.اینجوری خیلی بهتره.

از خدا میخام این عادتهات مثه بعضی از عادتهای بد دیگه ات که فراموش شده فراموش شه ومن یه روز با طیب خاطر دستهاتو بگیرم ودوتایی بریم خیابون وخرید کنیم وبگیم وبخندیم.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان فدیا
22 تیر 94 9:23
عزیزم امیدوارم خیی زود یادش بره بچه ها تو ذهنشون تصوراتی دارن که اصلا واسه ما قابل درک نیست مثلا ادرین دیروز دست من قارچ دید خرد میکنم با دیدنش چنان گریه ای کرد و دفت تو اتاق من هر چی فکر کردم نفهمیدم چه فکری کرده بوده
مامان نیکان
پاسخ
الهی،منم موندم به خدا،هر روز دارم اطلاعات کسب میکنم ولی هیچ به هیچ
مامان سحر
22 تیر 94 12:36
سلام عزیزم...نگران نباش بچه ان دیگه ...علی احسان من دائم تو خونه در حال راه رفتنه اما وقتی میبرمش بیرون اصلا پاهاش رو رو زمین نمیزاره انگار از مردم یا ماشینا میترسه...چه میشه کرد
مامان نیکان
پاسخ
سلام عزیزم.بچه های الان برای خودشون حکومتی دارن...خدا به ما صبر بده
دلسارا
25 تیر 94 15:18
به نظر من حتما كلاساي مادر و كودك برو تا از بچه هاي ديگه ياد بگيره.
مامان نیکان
پاسخ
عزیزم لاهیجان نیست،باید برم رشت که اونم تنها برام خیلی سخته