نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

این روزهای تو....

1393/7/22 23:12
نویسنده : مامان نیکان
83 بازدید
اشتراک گذاری
پسرم

از کجا شروع کنم که بتونم همه مطالب رو بنویسم.از روزمرگی هات بگم که صبحها تا11.11.30در خواب نازی.بعد بلند شدن ونظافت مختصری صبحونه میخوری.یه چای کوچیک واگه حلواشکری بود چند تکه از اون اگه نه یه لقمه کوچیک نون وپنیر.بعد شروع میکنی به شیطنت.البته چه عرض کنم خرابکاری خونه.یعنی هر کی خونمون بیاد بهتره که سرش پایین باشه وگرنه حتما چلاق میشه.تو میریزی ومنم پشتت در حال جمع کردن.

بابایی ساعت 12.30میاد برای ناهار واگه شانس بیاریم شما اونروز حالت خوب باشه وگرنه از اول غذا گریه وداد واسه شیر تا غذا تموم بشه،بهونه الکی

تا بابا یه نیم ساعت چرت بزنه دقیقا اوج گریه ولجبازیهاته.الکی جیغ میکشی،گریه میکنی وهمین که بابات بلند میشه شما آروم میشی.

باباکه میره اگه خوابت بیاد میخوابی اگه نه که من درچرتم وشمادر حال آتش سوزوندن.

جا داره همین جا از شبکه آی فیلم وجم تشکر کنم که تبلیغاتش لحظه های آرامی رو تو منزلمون برقرار میکنه وشما مشتاقانه وانگار برای بار اولته که میبینی با ذوق نگاه میکنی.البته اینم بگم که یاد گرفتی دستگاه هارو خاموش میکنی درست اوج یه برنامه.کنترل ها که دیگه اسیرن.

بعداز ظهرها اگه خونه خلوت و ساکت باشه یه یکساعت ونیم میخوابی.غروبم منتظر تا بابایی بیادوشیطنتهات تازه از غروب شروع میشه.البته این مابین هر وقت فرصت کنی آویزون من میشی ومنم انگار یه چیز هفت من شیر ده باید بهت سرویس شیر بدم.انگار که من کارخونه شیر سازی دارم.

حالا این وسطها اگه پروژه غذا دادنت باشه که خدا به خیر کنه.از ابتدا که دهانت رو انگار چسب زدی،بعد که غذا میره توش انگار تهوع میگیری،اگه بره پایین وخوشت بیاد شاید ادامه بدی اگه نه چسبه محکمتر میشه،حالا بیا واین وسط بگو خرسی بیا بخور یا تعارف کنم به یکی که کنارمه،تا آخر غذا باید بریزم تو حلق بقیه شاید یه ذره شما بخوری.

اگه در خونه باز بشه وشما راه پله رو ببینی باید حتما یه سر بری بیرون وگرنه جیغ ودادت ساختمون رو پر میکنه.

عاشق مسواک من وباباتی وجرات نداریم مسواک کنیم چون اونموقع فقط جیغ میکشی.رفتم برات مسواک خریدم وجالبه که اصلا اونو نگاه نمیکنی.

تازه یاد گرفتی وقتی میگم برو از تو اتاقت پوش پوشی بیار که عوضت کنم میری واز کمدت برام میاری البته دو سه تا باهم وکلی هم ذوق میکنی.لباسشویی که از دستت آرامش نداره هی روشن وخاموشش میکنی.یه روز داشتم ظرف میشستم توخیال خودم بودم دیدم پشتم صدای ماشی میاد باخودم فکر کردم دیدم منکه روشنش نکردم،یه دفعه یاد تو افتادم دیدم بعله،آقا درو بسته وآب هم جمع شده حالا خوب بود که توش لباس بود ومن فقط مایع ریختم.دیگه هر بار که روشن میکنم قفل کودکشم میزنم هر بارم خاموشه با هزار مکافات دوشاخه اشو از پشتش در میارم.

آهان الان یه مدته فرنی درست میکنم با پودر نشاسته میذارم یخچال سرد میشه بعد میارمش میگم بیا بستنی بخوریم وتو خوب میخوری بزنم به تخته.اینم از حقه های مادرانه.از غذاهای بادمجونی همخوشت میاد مثه کشک بادمجون ویه غذای محلی خودمون به نام کالکباب.

از حرف زدنت که هنوز تنبلی.به همه چی میگی باسا یعنی پارسا پسرخاله ات،مامان وبابا که کلا یادت رفته وفقط در مواقع بحرانی.هنوز اصرار داری که بگی همه رو دوست نداری وبا ادای خاصی میگی نه اونوقت میگیم چندتا میگی دهتا.

شبهام که برای خواب داستان داریم وپدرت همیشه با ما دعوا داره.جون خیلی رو خواب حساسه وتو هم هر وقت میای رو تخت تازه شیطنت هات گل میکنه ومثلا همین دیشب که بابات پتو برداشت و اومد رو زمین خوابید.

این بود از یه روز کاری شما.باتمام این اوصاف زندگی با وجود تو خیلی شیرینترازقبله.اگرچه خیلی چیزها مثه سابق نیست ومامانها بهتر میدونن که چی میگم من.

باتمام سختیهای این دوران ولی عاشقانه عاشقانه بگم که خیلی دوستت داریم پسر قشنگم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)