نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

پیله چینی

1394/3/25 1:04
نویسنده : مامان نیکان
251 بازدید
اشتراک گذاری

آخر هفته ای که گذشت خونه بابابزرگ حسینی بودیم.البته قبلش خاله زری با مهدی خونمون بودن وباهم رفتیم خونه بابابزرگ.طبق سالهای گذشته بابای من کرم ابریشم پرورش میداد وجمعه وقت برداشتش بود.یه روز وب بهاری با گرمای دلچسب ومحیطی بسیار زیبا.به تو که خیلی خوش گذشت.همراه آراد جون کلی شیطونی کردین.البته بگما که بعضی وقتها باهم در جنگ بودینواز هر چیزی ما باید دوتا میداشتیم مثه توپ،ماشین.....ولی در کل خوب بود وخداروشکر بازده محصولم عالی بود.

پسرکم

این چند مدت حرف زدنهات فوق العاده شده وهمه از این پیشرفتت تعجب میکنن.خیلی خوب همه مسایل رو درک میکنی وبا یکبار گفتن یاد میگیری،به قول خاله زری مثه جاروبرقی میمونی ودر طول شبانه روز از هر چی که دستت بیاد میخوری ولی در حد کم.فرقی نمیکنه اون چیز ترش باشه یا که شیرین .از بستنی که سیری نداری وروزی 4تاهم شده میخوری دیگه فریزرم دادش در اومده واز ترس شما همه بستنی ها رو تو روزنامه میپیچم که شما نبینی وگرنه همه رو یکجا میخای.

آهان غروب 5شنبه رفتیم پیرایشگاه وموهاتو کوتاه کردیم خیلی گریه کردی ولی خوب شد.منو خاله زری با مهدی بردیمت که شاید وجود مهدی کارساز باشه که فربونت برم با هیچ چی ساکت نمیشی شما.

همچنان گریه هات تو مکانهای عمومی زیاده واین خیلی منو ناراحت میکنه.با خاله زری ودخترخاله ام یه روز غروب بیرون رفتیم که از بس گریه کردی دختر خاله ام حالش بد شد وعطای بیرون رو به لقاش بخشید.فقطم حرفت اینه که تو مغازه نریم وفقط هم من کنارت باشم نه کس دیگه ای که بخواد مشغولت کنه.خیلی غصه میخورم.خداکنه یه کم بهتر شی افسردگی گرفتم بس که تو خونه موندم وخیابون نرفتم عزیز مادر

از پنکه میترسی نمیدونم چرا؟کلی راجع بهش برات توضیح میدم ولی یه زمانهایی بیخیالی ویه زمانهایی ترس برت میداره.

عاشق توپی ولحظه ای ازت جدانمیشه وجالب اینجاست که برای خودتم گزارش میدی،مثلا میگی نیکان شوت توی دربازه؛یا همین امشب که میگفتی نیکان درگاهی شلمانی تو دربازه،بمیرم برات که هم میخای اصالت باباتو حفظ کنه وهم مامانت رو.

این از ماجراهای این چند مدت.بفرما عکس

کرم ابریشم بیچاره که بین دستاته وگاهی میبوسیدیش

اینجام که با آرادجون مسابقه گذاشته بودین،صورتی عمه است عسلم

اینجام پارسا بهت یاد داده بود که آب رو میریختی سرت ومیگفتی آخی


 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

معصوم
25 خرداد 94 14:20
عزیز دلم با اون قیافت افسردگی من دیگه حاد شده
مامان نیکان
پاسخ
سلام دلتنگتونیم عزیزم.دختر ما که خانوم بود؟یه زنگی یه خبری از خودت بده نمیدونم چطور باهات در تماس باشم وقت بیکاریت کی هست محل کارت؟تل خونه ات همچنان قطعه؟
مامان سحر
25 خرداد 94 18:55
عزیزم چرا از ارایشگاه میترسی...خبر نداری وقت بزرگ بشی هر هفته اون توییوای اون کرم بیچاره رو ببین ...من که خیلی ازش میترسم چه جای با صفایی رفتی خیلی قشنگه
مامان نیکان
پاسخ
وای نگو سحر جون بیچاره میکنه مارو.تموم تن خودم وخودش و.باباش پر میشه از مو.....آخی دلت میاد بی آزارترین حیوونیه که تو عمرم دیدم.زیبایش تو عکس اصلا معل.م نیست کاش از نزدیک ببینی گلم
مامانی
26 خرداد 94 1:24
تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟! نمی دانم می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید . . .
معصوم
28 خرداد 94 8:40
نه عزیزم مشکل کابل بود حل شده شما هر وقت بخوای ما وقتمون در اختیارته
دلسارا
4 تیر 94 17:12
عزیزم . ترس از پنکه حتما یه علتی داره . مطمینا داره . و گریه هم در مکان های عمومی باید باهاش مبارزه بشه . میدونی چرا ؟ بعدا که بره مدرسه براش دردسر میشه . باید یه جوری درستش کنی . چون فوبیا همیشه با آدم میمونه . با آدم بزرگ میشه اصلا
مامان نیکان
پاسخ
فقط در لحظه اول مکیترسه ولی کم کم عادی میشه والان خیلی کمتر شده.ترس بیرونم نمیدونمباید روش کار کنم یا مطالعه در این مورد رو بیشتر کنم خاهر خیر سرمون روانشناسی خوندیم