نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

حال خوب

1394/9/17 1:05
نویسنده : مامان نیکان
501 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل قشنگ ومهربون وشیرین زبونم..

خیلی وقته برات ننوشتم

ننوشتم که با تو بودن چه حس خوبی داره.

کنار تو به دنیا نگاه کردن چه عشقیه.

این روزها با شیرین زبونیت ما رو بیشتر اسیر میکنی.با استدلالهای گاه وبیگاه وگاهی غلطتت.

اونقد قشنگ تو چشمم نگاه میکنی وبعداز یه کاری که میگم نیکان این حرفت خوب نبود ،بهم میگی دروغگو ،که به خودم شک میکنم.میدونم که اصلا مفهوم این کلمه رو نمیفهمی.

اونقد موشکافانه بعد هر خطایی الکی میخندی که منم خنده ام میگیره.

اونقد به سرعت باد از کاریکه داری منع میشی انجامش میدی که واقعا درمونده میشم که چه برخوردی بکنم باهات.

 

این روزها مطالب در مورد سن وسالت زیاد میخونم ومغزم هنگ کرده.میگن بهت نگم بچه بد،....

خب چی بگم؟حق بد وبیراهم که نداریم وخودم موافقش نیستم.

میگن پشت دست بچه رو نزنین چون مغز دومشه پس برای اوج کارهای تلخت که مجبورم بهت هشدار کوچولوبدم چه کنم؟

میگن اینو بگین اونو نگین...

هنگ کردم مادر...شما بچه های نسل کتابین...فقط دارن تز میدن براتون...چی از شما در میاد خدا عالمه.

طرف بابا مهدی اینات کلا آرومن وتابع مقررات خاص خودشون.

طرف من اما شلوغ وپر سر وصدا.

تو متاسفانه یا خوشبختانه بیشتر به قوم پدری رفتی.اصلا حوصله شلوغی نداری،سروصدا باهات نمیسازه،امان از وقتیکه خونه بابای من باشیم وهمه دور هم جمع...کم میاری،نق میزنی دایم

اونوقت همه به من میتوپن که چرا مثه سوسولها باهات رفتار میکنم..برعکس همه اونها من تقریبا آرومم.

نمیدونم چه کنم باهات..با خاله هات ارتباط خوبی نداری وهمین اونا رو کلافه میکنه...

من مقصر نیستم واین آرامش تو ذاتته...

گرچه هنوز بچه لجبازی هستی ونق میزنی...ولی زبونت همه رو سر جاشون میشونه.

من حس میکنم طبع بلندی داری چون با کوچکترین حرکت ناشایستی بهت بر میخوره و رو گردون میشی از طرف.

زیاد میفهمی واین خودت رو اذیت میکنه.

صفحات کتاب داستانهاتو میشناسی وتو هر صفحه میدونی چی میخاد رخ بده ومیگی پیش پیش

شعر که دیگه نگو از گیلکی گرفته تا ترکی منصورو باهاشون میخونی.

همچنان هله هوله خور قحاری...

عشقی

نفسی

امیدی

عاشق صبحونه ای والان فقط کره عسل میخوری وپنیر فراموش شده دیگه...

 

 

تموم وقتم دربست در اختیار توست

 

میدونم که میدونی

 

اینو از نوازش دستت با دستام

 

 

از بوسه شیرینت بر بازوهام

 

درک میکنم ای همه روزگارم

اینم خمیر بازی که عاشقشی ومنم خمیر نون برات درست میکنم.گوشت کوبم مثلا وردنه است.

 

 

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

دلسارا
17 آذر 94 18:29
فاطمه جونم من هم در قبال رفتار دلسا و اطرافيان شديدا دچار تناقض هستم . نوشته ات رو از ته دل درك كردم . واقعا نميدونم كار درست چيه و بدتر از همه حرف خوردن از اطرافيان و عزيزان هست . اگه به ميل اونا رفتار نكنيم فقط سرزنش ميشيم . انگار نه انگار ما مادرشون هستيم . قربون اون قيافه عسلشششششششش
مامان نیکان
پاسخ
باورت میشه سارایی گاهی دوست ندارم جایی برم.خدا رو شکر که نیکان شیطون نیست وگرنه اونم مصیبتی بود.هر بچه ای ذاتی داره وذات نیک همینه.گاهی در مونده میشم.نمیتونمم زیاد درگیرشم.اونام بزرگترن وبا تجربه وشاید چشم مادری ما گاهی نمیبینه
مامان بهنوش
18 آذر 94 5:55
مامان جونی،اول اینکه خاله ها باید روابطشون رو گسترش بدن با گل پسرمون....حتی از طریق هله هوله ها
خاله بهنوش و مهران
18 آذر 94 5:56
دوم اینکه کتاب ها رو بیخیال...اکثرا حرفاشون عملی نیست...توصیه ای که دکتر مهران برام داشت این بود که بذارید بچه ها توی محیط خونه خوش باشن و بهتربن دوران رو سپری کنن...انقدر امر و نهی نکنید و بذارید آزاد باشن و دنیای اطرافشون رو امتحان کنن...فقط چیزای خطرناک رو از سرراهشون بردارید ولی خب اگه باز مقاومت کردن، نهایتش اینه که تجربه میکنن که مثلا شومینه داغه... نگران نباش که تو برای نیکان بهترینی مامان مهربون لحظاتتون شکلاتی و هله هوله ای ....
مامان نیکان
پاسخ
بهنوش جون منم موافقم که بچه باید بچگی کنه وخودش تجربه کنه حتی تلخ ولی اطرافیان گاهی تزت رو قبول ندارن وگاهی نمیشه باهاشون بحث کرد مخصوصا اگه بچه اخر خونواده باشی
فدیا
18 آذر 94 12:45
عزیزم خوب پسرمون ارامش طلب مامانی
مامان نیکان
پاسخ
خیلی خیلیگاهی بد نیست بزن بهادر شه