حال خوب
عزیز دل قشنگ ومهربون وشیرین زبونم..
خیلی وقته برات ننوشتم
ننوشتم که با تو بودن چه حس خوبی داره.
کنار تو به دنیا نگاه کردن چه عشقیه.
این روزها با شیرین زبونیت ما رو بیشتر اسیر میکنی.با استدلالهای گاه وبیگاه وگاهی غلطتت.
اونقد قشنگ تو چشمم نگاه میکنی وبعداز یه کاری که میگم نیکان این حرفت خوب نبود ،بهم میگی دروغگو ،که به خودم شک میکنم.میدونم که اصلا مفهوم این کلمه رو نمیفهمی.
اونقد موشکافانه بعد هر خطایی الکی میخندی که منم خنده ام میگیره.
اونقد به سرعت باد از کاریکه داری منع میشی انجامش میدی که واقعا درمونده میشم که چه برخوردی بکنم باهات.
این روزها مطالب در مورد سن وسالت زیاد میخونم ومغزم هنگ کرده.میگن بهت نگم بچه بد،....
خب چی بگم؟حق بد وبیراهم که نداریم وخودم موافقش نیستم.
میگن پشت دست بچه رو نزنین چون مغز دومشه پس برای اوج کارهای تلخت که مجبورم بهت هشدار کوچولوبدم چه کنم؟
میگن اینو بگین اونو نگین...
هنگ کردم مادر...شما بچه های نسل کتابین...فقط دارن تز میدن براتون...چی از شما در میاد خدا عالمه.
طرف بابا مهدی اینات کلا آرومن وتابع مقررات خاص خودشون.
طرف من اما شلوغ وپر سر وصدا.
تو متاسفانه یا خوشبختانه بیشتر به قوم پدری رفتی.اصلا حوصله شلوغی نداری،سروصدا باهات نمیسازه،امان از وقتیکه خونه بابای من باشیم وهمه دور هم جمع...کم میاری،نق میزنی دایم
اونوقت همه به من میتوپن که چرا مثه سوسولها باهات رفتار میکنم..برعکس همه اونها من تقریبا آرومم.
نمیدونم چه کنم باهات..با خاله هات ارتباط خوبی نداری وهمین اونا رو کلافه میکنه...
من مقصر نیستم واین آرامش تو ذاتته...
گرچه هنوز بچه لجبازی هستی ونق میزنی...ولی زبونت همه رو سر جاشون میشونه.
من حس میکنم طبع بلندی داری چون با کوچکترین حرکت ناشایستی بهت بر میخوره و رو گردون میشی از طرف.
زیاد میفهمی واین خودت رو اذیت میکنه.
صفحات کتاب داستانهاتو میشناسی وتو هر صفحه میدونی چی میخاد رخ بده ومیگی پیش پیش
شعر که دیگه نگو از گیلکی گرفته تا ترکی منصورو باهاشون میخونی.
همچنان هله هوله خور قحاری...
عشقی
نفسی
امیدی
عاشق صبحونه ای والان فقط کره عسل میخوری وپنیر فراموش شده دیگه...
تموم وقتم دربست در اختیار توست
میدونم که میدونی
اینو از نوازش دستت با دستام
از بوسه شیرینت بر بازوهام
درک میکنم ای همه روزگارم
اینم خمیر بازی که عاشقشی ومنم خمیر نون برات درست میکنم.گوشت کوبم مثلا وردنه است.