مهربونم
این مطلب رو با تموم سوز دلم مینویسم....
گاهی روزها خیلی بد میشی،لجباز میشی،بی دلیل گریه میکنی ودیروز از اون روزها بود.اونقد برای بازی با دخترک همسایه اشک ریختی،وقتی کنارت بود باهاش میجنگیدی،وقتی میرفت گریه میکردی،باباش که برای ناهار اومد دیگه اوج داستان بود،جیغ وداد ودعوا با پدرش که چرا اومد خونه.نزدیک2ساعت مدام دیالوگت این بود..برم خونه صبا،وقتی هم میگفتم برو میگفتی نه...دیگه بریده بودم.به هیچ صراطی مستقیم نمیشدی...
بالاخره ساکت شدی،غروب باز لج صبا،باز گریه،شب شد باز لج صبا،ساعت12شب صداشو شنیدی،بیچاره مادرش هی اونو میفرستاد که تو گریه نکنی ولی دیگه طاقتم تاق شد...سرت داد کشیدم زدی تو گوشم ومنم فوری زدم تو گوشت البته یادم بود که محکم نزنم...تو اوج گریه کپ کردی هی نازم میدادی میگفتی مهربونم...مونده بودم...واقعا کلافه شده بودم واین اولین کتک عمرت بود با جدیت من...
دلم سوخت ولی اعصاب منم حدی داره...همین شد که امروز با دیدن صبا اصلا درخاستشو نکردی وآروم بودی ومنم اولتیماتوم دادم که نه صبا میاد خونمون ونه تو میری پیشش...
واقعا کم آورده بودم ولی الان میبینم شاید لازم بود تو اون روی منم ببینی....
بخاطر لجبازیهات با همه در افتادم.بس که میگن تو بهش هیچی نمیگی...
اما امروزت بسیار عالی بودی وذره ای اشک نریختی وحالا این دلمو میسوزونه....مهربونم