5ساعت سرگشتگی
برای اولین بار تو این مدت2سال و9 ماه پسرک شیرین زبونم ازم دور بود.اونم5ساعت.
نوبت آرایشگاه داشتم وتو خسته میشدی تو این ایام شلوغی دم عیدی.بابا مهدی تقبل کرد شما رو نگه داره وپیشنهاد داد که با هم برین خونه بابا محمد.تو هم که عشق عمه مینا رو هوا زدی.منم خیالم راحت برای اینکه اذیت نشی.از صبح منتظر بابا مهدی تا بالاخره اومد.موقع رفتن به بابا مهدی سفارش که آروم برو.احتیاط کن،دیدم خودتم هی میگی مامان مواظب باشیم.مواظب هستیم.منم هی میگفتم نیکان مامان کارم تموم شد زنگ میزنم وتو عین خیالت نبود.فقط خودم رو تسلی میدادم...
بالاخره رفتین...منم رفتم.اونجا سعی کردم زیاد ازت حرف نزنم پیش دوستم که یهو اشکم درنیاد.بعد3ساعت اومدم خونه....خونه درسکوت....یه سکوت سخت...دلم میخاست زار برنم....ولی سعی کردم تموم این سکوت رو با تموم وجودم درک ولمس کنم تا وقتی بیای شلوغیت رو با تموم وجودم بپذیرم.
هر وقت ریموت در صداش در میومد تند تند گوش وایمیستادم که ببینم شمایین یا نه....در آخربعد5ساعت اومدین.انگار دنیارو بهم دادن.دیگه صبر نداشتم اومدم تو راه پله.چهره ات هاج و واج بود.انگار تو سکوت بودی.هرچی بوست میکردم همچنان گیج بودی.از باباتم پرسیدم گفت اصلا لج نکردی.خوب خابیدی.ولی برای من عجیب بودی.کم کم سرحال شدی .دیدم هی میگی مامان برگشتما...منم هی بوست میکردم.یهو انگار چیزی یادت اومده باشه بهم گفتی مامان موهاتو قشنگ کردی؟منم هی موهامو تاب میدادم وتو خوشت میومد...
یاد مادرهای کارمند افتادم.چقد بهشون سخت میگذره.از یه طرف خوشحال بودم که تونستی بدون من بمونی واز یه طرف یه کم ناراحت...چرا دلتنگم نشدی وبه زبون نیاوردی😣گرچه عمه مینا میگفت یه بار گفتی مامانم کو منم با لب تاب سرشو گرم کردم☺
بدون تو نفس کشیدن برایم ممکن نیست
انگار گم میشوم.کم میشوم در پستوی زمان
با من بمان ای پر سبز پروازم
بهارم
پسرک شیرینم