نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

عید95

1395/1/15 1:47
نویسنده : مامان نیکان
255 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.سلام صدتا سلام

سال نو به همه دوستای مهربون وبلاگی مبارک.ایشالله هزار ساله بشین وخوش وخرم کنار خونواده مهربونتون این سال هم سپری کنین.

امسال تصمیم داشتیم لحظه سال تحویل تو خونه خودمون باشیم ولی یهویی دلمون گرفت.گفتیم همه آرزو دارن این لحظه ها کنار پدر ومادرشون باشن چرا ما نباشیم.همین شد که تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا محمد...گرچه دلم پیش خونواده خودم بود ولی دیدم اینا تنها ترن وخونه باباحسینی شلوغتره.سفره هفت سین رو من وعمه مینا آخر شب چیدیم وخوابیدیم.تا صبح خوابم نمیبرد.صبح هم که سورپرایز شدیم چون تصورمون این بود که لحظه تحویل سال 8 و8دقیقه باشه که دیدیم 8 و8 ثانیه است ولی باز زود متوجه شدیم.شما خواب بودی،نمیدونم چرا اون لحظه بغض عجیبی داشتم ویه نوع خجالت ازجمع پدر شوهر ومادرشوهرواسه دعای بلند واز ته دلی ،برای همین دعاییی که به دلم بچسبه نتونستم بگم.غمگینبرام عقده موند.فقط عاقبت بخیری خودمون روخواستم.

قبل عید چقد تکاپو داریم برای سال جدید ولی همینکه توپ میترکه انگار میوفتیم تو سراشیبی تموم شدن تعطیلات.

امسال بیشتر سمت خونواده بابا مهدی بودیم.پاگشای دخترخاله اش بود تو فامیل و ما هم همه جا باهاشون دعوت بودیم.به خاطر عروس خانوم واقا دوماد ما هم حسابی چتر میشدیم واین خیلی خوب بود.

شمام که قربونت برم بسیار اجتماعی وعالی.تنبک ودایره اتم همه جا همراهت بود وهر شب کنسرت داشتیم.یعنی فامیل فقط سفارش ساز و دهل شما رو داشتن.قربونت بشم که عین آقاها وسط مجلس میشستی وشروع به زدن وخوندن میکردی.

از عیدی هات بگم که حسابی پولدار شدی والبته عمو وزن عمو هم کلی لباسهای خوشگل برات آوردن.(خوش بحال من )

با آراد دایی رضا هم بسیار خوب بودی برعکس دفعات گذشته واین برای ما یعنی یه آرامش خیال تو خونه بابابزرگ.

از پروژه غذا چیزی نگم بهتره.چون از بس شکلات میخوردی هیچ اشتهایی برای غذا نداشتی وگمون کنم افت وزن گرفتی تا زیادی.خودمم زیاد نمیتونستم بهت برسم .این از معایب عید.بدعذا شدی.

سیزده بدر هم که به اندازه یکماه بی بارونی؛ آسمون تا میتونست خودش رو خالی کرد وسیزده ما رو خونه نشین.البته بساط کباب رو تو حیاط را انداختیم وبعد از ظهر همینکه هوا نفس کشید ما هم راهی بیرون شدیم.

مهرسا جون رو دیدیم با مامان وباباش.یه عید دیدنی سر پایی وخوشحالی از دیدنشون وشروع بازی شما وآراد خان تو چمن که نهایت منجر به این شد که از سرتا پا خیس خالی شدین ومجبور شدیم منو بابا مهدی جمع رو ترک کنیم وبیایم خونه برای لباسهای شما.

خدارو شکر که عید امسال هم به بهترین شکل تموم شدوتوش پر بود از خاطره های خوبی که تا یکسال با ما میمونه.ایشالله برکت تو سفره های همه جاری باشه وتن سالم تو وجود تک تک عزیزان

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

دلسارا
15 فروردین 95 17:25
پسرك گل انشاله هميشه و هميشه اينجور خوشحال و شاد و پر روزي باشي بوس
مامان نیکان
پاسخ
فدا مدا سارا جونم