نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

هفته17

سلام جوجوی گلم امروز با بابایی اومدیم سونو.اگه گفتی چی هستی/خخخخخخ شوخی کردم چون خودت خوب میدونی.پسری تاج سری عزیزدلی.همین که خانوم دکتر دستگاهو رو دلم گذاشت کفت پسره.من همش منتظر بودم بگه دختر چون حسم بهم اینو میگفت که غلط بود. اما یه مشکل بزرگ باید سرکلاژشم.دهانه رحمم باز شده.طول سرویکسم از40 یکدفعه رسیده به 28.خدایای من کمکم کن.خیلی ترسیدم یعنی چی؟فوری رفتیم پیش دکتر وفردا اول وقت نوبت جراحی.هنوز تو شوکم.زبونم بند اومده وهیچ حسی ندارم.حتی حرفای بابایی که میگه اصلا ناراحت نباش،فوق فوقش بچه نمونه اصلا آرومم نمیکنه.دارم خالی میشم ...
5 دی 1391

هفته 17

سلام طلای مامان خوبی؟خوشی؟منم بد نیستم.هی میگذره.هر روز بایه حس وحال عجیب وغریب وجدید.یه روز خوب یه روز بد.یه روز شنگول یه روز نگران.فردا قراره بریم ببینیم گل عزیزی که دارم تو خودم پرورشش میدم چیه؟بابایی هم منتظره آخه دیشب ازم پرسید،میدونم اونم دل تو دلش نیست.صبح که پا شدم کار خاصی نداشتم واسه همین حوصله ام سر رفته.منتظرم بابات بیاد.شکر خدا امروز تهوع ندارم ولی یه کم دلشوره دارم.فدای سرت. قربونت بره مادر
4 دی 1391

هفته16

سلام طناز مامان وعشق بابا خوبی؟سلامتی؟دیروز نوبت دکتر داشتم،دوباره صدای قلب قشنگتو گذاشت وشنیدم.دکتر گفت سالمی ورشدتم خوبه بزنم به تخته.مامانی هم بد نیستم.یه وقتایی خیلی خوبم ویه وقتایی یه کم نگران ولی خیلی سعی میکنم که نگران چیزی نباشم وفقط وفقط به تو خوشگلم فکر کنم.بابایی هم خوبه وخیلی دوستت داره.کم کم باید تکون خوردن هاتو حس کنم.عزیز مایی.خیلی دوستت داریم. فدای روی ماهت مادر
26 آذر 1391

هفته15

سلام طلای مامان خوبی عزیز دلم؟دیروز آزمایشات غربالگری رو بردم پیش خانوم دکتر.البته من ندیدمش ومنشی برد تا نشونش بده،گفت همه چی خوبه. الان چند روزه اوضام بهتره.اشتهام برگشته.دیگه تهوع ندارم.گلم هنوز نمیدونم دخملی یاپسر؟دیروز چندتا اسم برات انتخاب کردم.هرچی به بابایی میگم یکی رو انتخاب کن جدی نمیگیره وهی میگه دنیا بیاد یه چیز میزاریم روش. الان شما14هفته و4روزتونه.وای کی به هفته 40 میرسی مامانی؟منکه خیلی دوستت دارم وباباتم همینطور.دیشب برات لالایی خوندم که بخوابی.بابایی الان خیلی بیشتر هوامو داره چون شکمم یه کم بالا اومده .ودیکه فهمیده که باردارم.خدا تورو وبابایی رو برام حفظ کنه. دوستت داریم جیگر مامانی وبابایی ...
20 آذر 1391

هفته14

سلام گلم امروز دکترمو عوض کردم. رفتم پیش خانوم دکتر فریناز علیدوست.فامیل بابامهدیه.صدای قلبتو برام گذاشت.شکر خداسالم بودی .بهم گفت یه کم مراقب باشم تا دو هفته که بهتر شم.استراحت کامل.الانم داریم با بابایی چایی میخوریم وبهت سلام میرسونه. فدای تو جوجوی مامان
7 آذر 1391

هفته 13

سلام عسل مامان خوبی؟الان نزدیک سه روزه حالم دگرگونه.یه کم لک بینی داشتم.خیلی ترسیدم.ازساعت3شب که دیدم تا خودصبح چشم رو هم نذاشتم ودعا کردم واشک ریختم که تو چیزیت نشه.صبح وقتی میخواستم برم دستشویی از ترس داشتم میمردم.وقتی رفتم خونه بابابزرگ حسینی خیلی سرحال بودم آخه سونوی غربالگریت دیده بودم وتو توش کاملا معلوم بودی،مخصوصا پاهای کوچولوت که قربونش برم،ولی وقتی اینطور شد کلی حالم گرفته شد.خاله زری وخاله معصوم که این چند روز کلی هوامو داشتن،بابامهدی هم که خونه پدر جون بود وپیش مانبود،تو اینجور مواقع بابایی هیچ وقت پیشم نیست وجای خالیش....بدجوری اذیتم میکنه.حس بدی پیدامیکنم انگار یه چیز گم کردم.حالاتو استراحتم.آخه تاسوعا وعاشوراست وهمه دکترها تعط...
6 آذر 1391

هفته11

سلام عسل مامان خوبی؟سلامتی؟منم خوبم ،بابامهدی هم خوبه ولی امروز ناهار خونه نیومد.مسجد محلشون کار داشتن همونجا موند.امروز صبح رفتم آزمایشگاه و واسه قند وتیرویید آزمایش دادم.باباتم باهام اومد.آخه صبحها یه کم حالم بدمیشه.واسه همین ترسیدم تنها برم،زودکارمون تموم شد وبرگشتیم.گشنه ام بود،صبحونه خوردم وفوری رفتم تو تخت وخوابیدم،وای همه رو معده ام مونده بود.به زور پا شدم.مادر جونت اومده یه سر پیشم،یه کم نشست وبعد رفت. بگذریم؛بعضی وقتها اینقد دلم میخواد زود بیای پیش ما تا روی ماهتو ببینم.ولی وقتی فکر زایمان میوفتم میترسم،میگم جات خوبه حالا.نمی خوام به خودم ترس راه بدم ولی بعضی وقتها بدجوری میترسم توکل به خدا،توسالم باش من همه چی رو تحمل میکنم عزیزم....
21 آبان 1391

هفته 9

سلام مامان گلی پسر گلم یا دخمل قشنگم،خوبی عزیزدل مامان،مامانی اینقد دوستت داره،عاشقته،دلش میخاد هر چه زودتر بیای.الان صبحه،میخواستم باهم بریم حموم ولی یه دفعه برق رفت واز اونجاییکه ما پمپ آب داریم با برق کارمیکنه ونمیشه رفت حموم. عزیزم الان 9هفته و5 روزته.رفتی تو ماه سوم.بزرگ شو،قشنگ شو،شیرین زبون وبانمک.چند هفته دیگه میریم سونو واونوقت میفهمیم شما دخملی یا پسمل.همه بهم میگن تو پسر داری ولی برام هیچ فرقی نمیکنه فقط سالم وسلامت باش جوجوی من
15 آبان 1391