نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

هفته25

سلام نیکان مامان چطوری عزیزکم.قربون اون لگدهای دوطرفه ات بشم مامانی که هر وقت تکون میخوری انگار دو تا هستی.نوبت دکتر داشتم.بازم صدای قلب خوشگلت رو شنیدم.همه چی خوبه فقط نمیدونم چرا وزن اضافه نمیکنم مامانی.لااقل تو بزرگ شو تا من یه کم اضافه شم فدات شم.ایشالله از این هفته باید کم کم هر دومون بزرگ شیم.به امید روزهای خوش.الان چند روزه تو تب وتاب خرید لوازمت هستیم.چقد وسیاه ها قشنگ وشیک هستن.وقتی میبینمشون دلم قنج میره واسشون.ایشالله همین روزها برات میخریم.
28 بهمن 1391

هفته؟

سلام مامانی مامان از 5شنبه شب تا دیروز خونه بابابزرگ حسینی بودم.بابات دیگه طاقت نیاورد البته خودمم حوصله ام سر رفته بود.بابایی رفته بود رشت خونه عمو ناصرش.واست یه عروسک خوشگل گرفته اینقده نازه.شبیه قطره است.قراره بریم یه سری تخت وکمد واست ببینیم.شایدم دادیم بسازن برامون.خیلی دوستت داریم. عاشقتیم.عاشق ورجه و وورجه هات.مامانی هم یه روز خوبم یه روز بد که اینم اقتضای بارداریه. عاااااااشقتتتتتم
24 بهمن 1391

تولد مامانی وهفته 26

سلام نیکان مامانی وبابایی امروز به روز خاصیه.تولد مامامنیه.حظورت تو دل مامانی شاهد جشن کوچیکمونه.ایشالله سال بعد سه تایی جشن میگیریم.بابایی هم با یه گوشی خوشگل غافلگیرمون کرد.خیلی هوامونو داره.کلی تو کارهای خونه کمکم میکنه.خسته از کار میاد ولی بعدش کار خونه نوبتشه.اینقدر تمیز کار میکنه،از منم بهتر.داری کم کم بزرگ میشی ولی هنوز وزنم ثابته.خداکنه این بار زیاد کرده باشم. قربون تکونهات مادر
18 بهمن 1391

ماجرای اسم

سلام آقانیکان ازبعد ازدواجمون بابایی همش میگفت من دختر دار میشم واسمشم حتما بهار میذارم.منم اوایل مخالف بودم ولی بعد نقشه پلید کشیدم که اگه پسر بودی اسمشو من میذارم. گذشت وگذشت تا اینکه شما به وجود اومدی و بابایی هر روز نازت میدادو میگفت بهارم دخترم از خواب برخیز.منم چون دیدم زمان تولدت تو بهار هست بیشتر خوشم اومد.شدوشد تا اینکه شما پسمل شدی وحالا نوبت شعر خونی من شد. پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش کج است ...
12 بهمن 1391

هفته24

سلام نیکان مامان خوبی عزیزم؟فدای دست وپازدن هات بشم مامان.این روزها بزنم به تخته خوب دست وپا میزنی،تا میام لمست کنم یا به بابایی نشون بدم قایم میشی ای کلک وروجک میخوام بدونی خیلی دوستت داریم.من وبابایی هر دوتا باهم.اینقدر عاشقتیم که زمان برای ما زود میگذره.الان دارن اذان میگن میخوام برم نماز بخونم و واسه سلامتی همه نی نی ها وخودت دعا کنم. فدای تو ...
11 بهمن 1391

هفته26

سلام عزیزمامانی وای دیروز رفتیم وسیله هاتو خریدیم.یه عالمه وسیله های خوشگل،دست عزیزو بابابزرگ دردنکنه.همه وسیله هات به انتخاب پارساگلی بود.بابا مهدی هم تو خرید بعضی چیزها کمک کرد وسنگ تموم گذاشت واسه پسرش.تختت رو جا انداختیم خیلی قشنگه و فقط تورو کم داره.ایشالله به سلامتی دنیا بیای وبیای توش. بوس بوس
5 بهمن 1391

هفته26

سلام عزیزمامانی وای دیروز رفتیم وسیله هاتو خریدیم.یه عالمه وسیله های خوشگل،دست عزیزو بابابزرگ دردنکنه.همه وسیله هات به انتخاب پارساگلی بود.بابا مهدی هم تو خرید بعضی چیزها کمک کرد وسنگ تموم گذاشت واسه پسرش.تختت رو جا انداختیم خیلی قشنگه و فقط تورو کم داره.ایشالله به سلامتی دنیا بیای وبیای توش. بوس بوس
5 بهمن 1391

هفته23

سلام پسر مامان آقا نیکان عزیزم این چند هفته اینقدر درگیر خودم بودم که نشد برات دل نوشته بذارم.امروز بعد 3هفته تو خونه خودمون تنهاییم.من وتو.دیروز وارد ماه ششم شدی گلم.شکم مامانی یه کم بزرگ شده،تیز شده،معلومه که تو توی دلمی.لگد میندازی،شیطونی،مخصوصا شبها که موقع خواب من آرومم هی لگد میندازی. بابایی دوست داره لگدهاتو حس کنه،هی دست میذاره رو دلم ولی براش سخته فعلا لمس حرکاتت.مامانیم بهتر شدم شکر خدا.امیدوارم بهترم بشم.به خاطر سرکلاژواسترس بعد اون دوهفته کامل تهوع داشتم ودو کیلو وزن کم کردم.68بودم الان شدم 66.خدا کنه این بار که میرم وزنم بالارفته باشه.منم وسواس فکری دارم رو این موضوع.کلافه ام
30 دی 1391

هفته23

سلام پسر مامان آقا نیکان عزیزم این چند هفته اینقدر درگیر خودم بودم که نشد برات دل نوشته بذارم.امروز بعد 3هفته تو خونه خودمون تنهاییم.من وتو.دیروز وارد ماه ششم شدی گلم.شکم مامانی یه کم بزرگ شده،تیز شده،معلومه که تو توی دلمی.لگد میندازی،شیطونی،مخصوصا شبها که موقع خواب من آرومم هی لگد میندازی. بابایی دوست داره لگدهاتو حس کنه،هی دست میذاره رو دلم ولی براش سخته فعلا لمس حرکاتت.مامانیم بهتر شدم شکر خدا.امیدوارم بهترم بشم.به خاطر سرکلاژواسترس بعد اون دوهفته کامل تهوع داشتم ودو کیلو وزن کم کردم.68بودم الان شدم 66.خدا کنه این بار که میرم وزنم بالارفته باشه.منم وسواس فکری دارم رو این موضوع.کلافه ام
30 دی 1391

هفته 17

سلام گل پسرم امروز من وبابامهدی راس ساعت7/30اومدیم بیمارستان واسه جراحی.خیلی ترسیده بودم.منیکه فکر سزارین مو به تنم سیخ میکرد یهو باید برم اتاق عمل .اونم بیهوشی کامل نه اسپاینال. کارهای اولیه پذیرش انجام شدومن بستری شدم.سرم وصل شدویه لباس گشاد آبی رنگ پوشیدم وراهی اتاق عمل شدم.میدونم که از ترس نزدیک سکته بودم ولی با دعا وآیه الکرسی خودموآروم میکردم.یه بیهوشی سبک و دوخت. بعد به هوش اومدن یه یک ساعتی گیج بودم تا کم کم حال اومدم.خاله معصوم ومادر جون پیشم بودن وازم دلجویی میکردن وعزیز باخبر نبود.بعد که وسطهای عمل خاله بهش گفت فورا خودشو وبابابزرگی رسوندن بیمارستان.دیگه باید استراحت کنم حداقل دوهفته به طور مطلق وفقط برای دستشویی از جام بلند شم....
6 دی 1391