نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

این روزهای ما

پسرم این روزها خونه عزیزشلمانی هستیم .دوراز بابا مهدی.عزیز وبابابزرگ خیلی هوای مارو دارن..مخصوصا از لحاظ خوراک که به زور به خوردم میدن.شرمنده محبتهاشونیم.قدرشون رو بدون.بابایی هم اوج کارشونه.هر چند روز یه بار به ما سر میزنه.دلتنگیم.خوابیدن خیلی سخت شده وماشالله به تکونات مامان گلی
10 ارديبهشت 1392

عید92

پسرم سلام عید اومد باتموم قشنگیها وسرسبزی ها ونو شدن ها.ماهم لحظه سال تحویل خونه بابابزرگ درگاهی موندیم بعد فرداش اومدیم خونه بابابزرگ شلمانی.به دلیل وضعیت استراحت من تا آخر عید خونه عزیز موندیم وقرار شده که تا پایان بارداری همونجا بمونیم. بمون پسرم
6 فروردين 1392

هفته26

سلام فسقلی مامان چه خبر از دل ما؟امروز یه کم ساکت بودی،البته دیشب هم ساکت بودی.اینقدر التماست کردمکه یه کم تکون بخوریمامانی خیالش راحت شه بخوابم ولی مگه گوش میکردی؟ولی نصف شب لگدهات شروع شد اونم از نوع دردناکش.فردا قراره با عزیز،خاله معصوم،پارسایی وبابایی بریم خرید سیسمونی.وای دلم داره آب میره که تو بیای وهمه وسیله هاتو تنت کنم. از الان عاشقتم
3 اسفند 1391

هفته25

سلام نیکان مامان چطوری عزیزکم.قربون اون لگدهای دوطرفه ات بشم مامانی که هر وقت تکون میخوری انگار دو تا هستی.نوبت دکتر داشتم.بازم صدای قلب خوشگلت رو شنیدم.همه چی خوبه فقط نمیدونم چرا وزن اضافه نمیکنم مامانی.لااقل تو بزرگ شو تا من یه کم اضافه شم فدات شم.ایشالله از این هفته باید کم کم هر دومون بزرگ شیم.به امید روزهای خوش.الان چند روزه تو تب وتاب خرید لوازمت هستیم.چقد وسیاه ها قشنگ وشیک هستن.وقتی میبینمشون دلم قنج میره واسشون.ایشالله همین روزها برات میخریم.
28 بهمن 1391

هفته؟

سلام مامانی مامان از 5شنبه شب تا دیروز خونه بابابزرگ حسینی بودم.بابات دیگه طاقت نیاورد البته خودمم حوصله ام سر رفته بود.بابایی رفته بود رشت خونه عمو ناصرش.واست یه عروسک خوشگل گرفته اینقده نازه.شبیه قطره است.قراره بریم یه سری تخت وکمد واست ببینیم.شایدم دادیم بسازن برامون.خیلی دوستت داریم. عاشقتیم.عاشق ورجه و وورجه هات.مامانی هم یه روز خوبم یه روز بد که اینم اقتضای بارداریه. عاااااااشقتتتتتم
24 بهمن 1391

تولد مامانی وهفته 26

سلام نیکان مامانی وبابایی امروز به روز خاصیه.تولد مامامنیه.حظورت تو دل مامانی شاهد جشن کوچیکمونه.ایشالله سال بعد سه تایی جشن میگیریم.بابایی هم با یه گوشی خوشگل غافلگیرمون کرد.خیلی هوامونو داره.کلی تو کارهای خونه کمکم میکنه.خسته از کار میاد ولی بعدش کار خونه نوبتشه.اینقدر تمیز کار میکنه،از منم بهتر.داری کم کم بزرگ میشی ولی هنوز وزنم ثابته.خداکنه این بار زیاد کرده باشم. قربون تکونهات مادر
18 بهمن 1391

ماجرای اسم

سلام آقانیکان ازبعد ازدواجمون بابایی همش میگفت من دختر دار میشم واسمشم حتما بهار میذارم.منم اوایل مخالف بودم ولی بعد نقشه پلید کشیدم که اگه پسر بودی اسمشو من میذارم. گذشت وگذشت تا اینکه شما به وجود اومدی و بابایی هر روز نازت میدادو میگفت بهارم دخترم از خواب برخیز.منم چون دیدم زمان تولدت تو بهار هست بیشتر خوشم اومد.شدوشد تا اینکه شما پسمل شدی وحالا نوبت شعر خونی من شد. پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش کج است ...
12 بهمن 1391

هفته24

سلام نیکان مامان خوبی عزیزم؟فدای دست وپازدن هات بشم مامان.این روزها بزنم به تخته خوب دست وپا میزنی،تا میام لمست کنم یا به بابایی نشون بدم قایم میشی ای کلک وروجک میخوام بدونی خیلی دوستت داریم.من وبابایی هر دوتا باهم.اینقدر عاشقتیم که زمان برای ما زود میگذره.الان دارن اذان میگن میخوام برم نماز بخونم و واسه سلامتی همه نی نی ها وخودت دعا کنم. فدای تو ...
11 بهمن 1391

هفته26

سلام عزیزمامانی وای دیروز رفتیم وسیله هاتو خریدیم.یه عالمه وسیله های خوشگل،دست عزیزو بابابزرگ دردنکنه.همه وسیله هات به انتخاب پارساگلی بود.بابا مهدی هم تو خرید بعضی چیزها کمک کرد وسنگ تموم گذاشت واسه پسرش.تختت رو جا انداختیم خیلی قشنگه و فقط تورو کم داره.ایشالله به سلامتی دنیا بیای وبیای توش. بوس بوس
5 بهمن 1391