نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

مروارید پنجم

این روزها پسرم درگیریه کار مهمیه،داره از صدف دهانش یه مروارید گنده در میاره،گرچه اوضاع آرومه خداروشکر ولی یه کم لجبازی وکمی هم دل پیچه چاشنی کاره.این روزها پسرم خیلی بانمک شده.چشمک میزنه عاشق کش،گرچه قبلا هم بلد بود ولی الان کارهاش به صورت کاملا عاقلانه است،وقتی میپرسیم نیکان کو میزنه رو شکمش ومیگه م،وقتی میگم خداحافظی کن بای بای میکنه.بچه های الان چقد باهوشن مسلما دوستان بامن موافقن.هر حرفی بهشون میگی سریع میفهمن وانجام میدن.اینجا منظورم این بود که با اینکه اشاره ای به اینکه به کلمه بای بای ندارم میدونه که خداحافظ یعنی بای بای،هنوز راه نمیری ولی خیلی خوب خودت رونگه میداری.این روزها وسیله هارو پرت میکنی ومیگی ده.الانم نشستی وداری بازی میکنی.ق...
17 خرداد 1393

جشن تولد یک سالگی

بالاخره 5 خردادفرا رسید وما یک سال از فرشته ای نگه داری کردیم که اسمش نیکانه،خودش مثه اسمش نیک وپسندیده است برای همه.مامانی دیروز خونمون خیلی شلوغ بود.همه مهمونها اومده بودن،همه بچه ها،فقط جای امیرعلی وآرادجونی ،زن عمو الهه وعموجون بین ما خالی بود.والبته زن دایی،دایی جون اول جشن بود ولی بعدش رفت چون مهمونی زنونه بود،دوستای کوچولوتم بودن،سپهر،امیرحسین کپل،ماهک، تداعی،مهرسای شیطون،آوین،سامین،درکل بچه زیاد بودین که هرلحظه یکیتون شروع میکردین به گریه.شماهم که قربونت برم اصلا حوصله شلوغی رو نداری ودایم الگریه هستی.مامانی چون دیروز سرم گرم مهمونا بودن عکسهای جالبی ازت نگرفتن که بذارمشون اینجا،خیلی ازاین بابت ناراحتم اصلا عکس تکی خوشگل نداری.از و...
7 خرداد 1393

روزهای سخت مادر

وای خدا این روزها چقد درگیرم پسرم.واسه جشن عروسیت اوضام چه جوریه پس؟اینقد استرس دارم واسه پس فردا.با بابا مهدی غروب رفتیم یه سری خریدهارو انجام دادیم.خاله زری هم خداروشکر خودشو رسوند وفردا میاد پیش ما،فردا کلی کار داریم.الان که شما خوابی بهترین فرصت دیدم که ژله هارو درست کنم تا خوب ببنده،تزییناتم یه سری انجام دادم وبقیه بماند واسه فردا.وای چقد کار دارمااااا.. از خودت بگم که این روزها پسر خوبی شدی.خیلی برام طنازی میکنی.همش آویزونم میشی وخودت رو میندازی توبغلم،وای که چقدشیرینه اون لحظه.دایم دادمیزنی وبزرگترهامیگن این از علایم به حرف اومدنته،موقع خواب همش باید صورتمو نوازش کنی واگه کلافه باشی ختما باید چنگ بندازی مخصوصا به موهای پشت گردنم که چق...
4 خرداد 1393

تولد تک ستاره

عزیزتر ازجانم،ثانیه هامیگذرند وماهرلحظه به زمان رویش تو نوگل باغ زندگیمان نزدیک میشویم.چه انتظار شیرینی.کاش زمان در هماه زمان بایستد و من دوباره در آن حس آسمانی غرق شوم،لحظه درآغوش کشیدن برای اولین بار.... میوه باغ زندگییمان،لحظه تولدت بی شک یکی از زیباترین زمان در تاریخ هستی است وما میخواهیم این لحظه تاریخی را جشن بگیریم.نوگل نوشکفته من تولدت مبارک وهزاران هزار بوسه بر تو                                   ...
4 خرداد 1393

روزهای طلایی

انگار همین دیروز بود که فهمیدم مادر شدم،انگارهمین دیروز بود که تو رو گذاشتن بغلم وگفتن اینم بچه ات،آره بچه،وای چقد واسه این لحظه ها استرس داشتم،هنوز باورم نمیشه که مادرم.هنوز باورم نمیشه که خدا نعمت مادر شدن رو بهم داده.تا چشم رو هم گذاشتیم یکسال شد،چقد زود گذشت مامانی،چقد دلم واسه روزهای اول نوزادیت تنگ شده،چقد سعی کردم این روزهارو همینطوری نگذرونم واز ثانیه ثانیه اش لذت ببرم.دیروز کنارم نشسته بودی وبعد خواب عصرگاهی با هم هندونه میخوردیم،اونقدر تمیز وقشنگ میخوردی که از دیدن این صحنه غرق لذت شدم واشک تو چشمام جمع شد که این همون پسر ریز میزه وکوچولوی منه که تو بغلم گذاشتن؟الان واسه خودش مردی شده وبا چنگال هندونه میخوره؟وای چقد زود میگذره ومن ا...
30 ارديبهشت 1393

روز تلخ

نیکان جونی دیروز روز بدی رو پشت سر گذاشتیم ولی در نهایت ختم به خیر شد.ما2روز خونه بابابزرگ حسینی بودیم دایی رضا با بچه ها هم از کرج اومده بودن وقرار شد صبح بعدصبحانه به سمت کرج حرکت کنن.هنوز10دقیقه از رفتنشون نگذشته بود که دایی جون تماس گرفت که ما تصادف کردیم،وای اگه بدونی چه لحظه سختی بود،همه سراسیمه خودمون رسوندیم،وای همه فکرم پیش یچه ها امیرعلی وآرادبود که چی شدن؟چقدشلوغ بود که مارسیدیم.یعنی من سکته زدم،بابابزرگ وعزیز روکه نمیشدنگه داشت،وقتی بچه هارو سالم دیدیم انگار دنیارو به ما دادن آخه ماشلن حسابی داغون شده بود،دوتاجوون موتورسوار ترمز بریده بودن واز فرعی اومدن خوردن بهشون.بیچاره دایی رضا که ماشینشون صفر بود وهنوز چند ماهی از خریدش نگذشت...
27 ارديبهشت 1393

بامزگی های روزمره

پسر شیطون شیرینم،این روزها کارهای خارق العاده ازت سر میزنه،کارهاییکه موجبات تعجب من وبابایی میشه مثلاجیغ میکشی مثه دخترها.همه چی روباجیغ میخای،باتعجب به همه چی نگاه میکنی ومیگی اوه،با پدرت این چند روزها رابطه خوبی برقرار میکنی،عاشق تل سر مامانی ووقتی میذارم رو سرم میکشی ومیذاری روسر خودت،چهاردست وپا همه خونه رو گز میکنی،چندثانیه روی پای خودت وای میستی وبعد کله پا میشی.از تنبلی هاتم بگم که هنوز وقتی طاق باز میخوابی خودت نمیتونی پاشی چون از نوزادی غلت زدن رو بلد نبودی،توپت رو پرت میکنی بعدا جیغ میزنی که واسم بیاری،عاشق شیرینیجات هستی،بستنی،شکلات ...
24 ارديبهشت 1393

شوهرانه

مهدی عزیزم 4سال شیرین درکنارم بودی ومن سرشار از حس دلگرمی.امسال با وجودفرزند عزیزمان خوشبختی ما صدچندان شد و حس زیبای پدرانه شایسته وجود پرمهرت.چقدر برازنده این عنوانی.تبریک به خاطر پدر بودنت. حالا از این حرفا بگذریم وبدون حاشیه بگیم روززززززتتتتتت مبارررررک.منو نیکانی بهت افتخار میکنیم بابامهدی جون ...
22 ارديبهشت 1393

پدرانه

پدرعزیزترازجانم چقدر برخودمیبالم که وجودت باصلابتت همچون کوهی استوار بر زندگیم سایه افکنده ومن ازخنکهای وجودت سرشارم.عشق پرقدرت زندگیم من چقدرخوشبختم که وجود گرمت در جای امنی به اسم خانه پدری پابرجاست وما؛فرزندانت راباآغوش باز پذیرایی>برتک تک چروک های پیشانیت؛بردست های پینه بسته ات؛برآن شانه های خمیده ات بوسه ای از سرمهر می نهم وبرخود میبالم که دختر توام.ازخدای مهربانم سلامتی،طول عمر،سایه مستدام خواهانم،عاشقانه بکویم دوستت دارم قهرمان رویاهای کودکیم ...
22 ارديبهشت 1393