نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

غصه خوردی

مراسم یکی از آشناهامون بود،پسره جوون بود وبا گاز آبگرمکن خفه شد،مجرد بود تازه رفته بود سر یه کاری،خدارحمتش کنه. مراسمش هیئت زنجیرزنی گرفتن جوونهای محلمون.ماهم شرکت کردیم. وقتی مادرشو تو اون وضع دیدم و از اونجاییکه الانم خودم مادرم جگرمو انگار یکی میکشید،خیلی گریه کردم،تو زیاد متوجه نبودی تا اینکه منو دیدی. بمیرم واست دیدم هی منو نگاه میکنی هی از غصه آب دهانتو قورت میدی وکم کم لباتم آویزون شد. به خودم اومدم واز اونجا کمی دور شدیم وتو با بچه ها سرگرم شدی. حالا نکته جالب.... بیرون که میریم پوشک میبندمت،وسط مراسم تو محوطه داشتی باشن بازی میکردی که یهو جیش کردی،همچین با ترس بین پاهاتو نگاه کردی که منو دخترخاله ام هر...
1 شهريور 1394

پوشکه

پوشکه پوشکه این اولین چیزی بود که بعد پوشیدن شورت آموزشیت گفتی.من وبابایی تشویق کردیم وگفتیم نه این شورت جدیده وهی تکرار که شما باورت بشه که این یه نوع شورته وباهاش مثه شورت رفتار کنی.خدا پدر مخترعش رو بیامرزه،نجاتم داد. شکر خدا شما دیگه کم کم نظم پیدا کردی و روزی یه بار بیشتر تو لباست رو خیس نمیکنی. تو پوشکم که باشی مثلا برای وقتیکه بیرون میریم اگه 4ساعتم طول بکشه خیس نمیکنی. تو خوابم بیشتر شبها تا صبح خیس نمیکنی واینا خیلی امیدوارم میکنه ولی هنوز یه بار میگی جیش دارم و10بارشو خودم باید ببرمت واز علامتهات میفهمم. منکه از شورته خیلی راضیم.توصیه میکنم اگه دوست داشتین شمام برای کوچولوهاتون استفاده کنین. ...
29 مرداد 1394

بدون عنوان

با پسرم این هفته رفتیم غرب گیلان.شفت وفومن.امامزاده ابراهیم شفت.روستایی بسیار زیبا با خانه های چند طبقه چوبی رنگی.فوق العاده بود. و قلعه رودخان،بهشت روی زمین،یعنی در وصف نمیگنجه زیباییش.سه یال پیش منو همسری تا قلعه رفتیم ولی امسال با نیکانی فقط تو رودخونه آب بازی کردیم جای همه خالی   ...
26 مرداد 1394

شکست اول

شکست خوردم.خیلی بد،بعد 4 روز تلاش برای از پوشک گرفتنت کم آوردم.دلم میخاد بشینم وزار زار گریه کنم.2روز اول خیلی خوب بودی ولی 2روز بعد واقعا بد شدی،دیگه امروز دیدم یکجا نمی ایستی وراه میری وخیس میکنی.دیشب من وبابات تموم موکتهارو جمع کردیم چون تقریبا همه جا مزین شده بود،ماهم تصمیم گرفتیم جمع کنیم چون دیگه نمیدونستم کجا لگن بذارم وتا میومدم  یکجارو آب کشی کنم نوبت جای بعدی بود،گرچه تو دستشویی هم میرفتی ولی کافی بود سلسله جیشهات شروع بشه هر 5دقیقه خیس میکردی،امروز عروسکهاتو بردم تو دستشویی وتو دستشون برات شکلات گذاشتم وبه همین بهونه هر نیم ساعت خودم بردم جیش کردی،خودت که اول میگفتی ولی بعد کلا یادت رفت بگی جیش،سرظهراومدم تا لباس پهن کنم دید...
21 مرداد 1394

بچگونه

پسرم با تو بچه بودن چقد لذت بخشه،بچگی کردن،پناه بردن به دنیای کودکانه چه کیفی داره وقتی باهات رو تخت بپر بپر میکنم چه لذتی داره وقتی تموم هیکلت از آب بازی خیس میشه چقد ذوق میکنی وقتی رنگهارو با انگشتات لمس میکنی وبه مقوا میمالی چه ذوقی میکنی وقتی یه کاسه گنده پفیلا میذاری جلوت وبا پسرت مسابق میذاری که هر کی بیشتر خورد چه عشقیه که بشینیم تو باغچه وباهم گل بازی کنیم چقد مزه میده که غروب بهونه نون وپنیر بگیری وبه یاد دوران کودکیم بشینم وباهات نون وپنیر وچایی شیرین بخورم خلاصه با تو خیلی کیف میده،یه دنیاییه،یه لذتی که نگو ونپرس زنده باشی وپاینده عشق مامان ...
19 مرداد 1394

چندتا عکس

رنگ انگشتی برای سرگرمی روزهای دراز تابستون آب بازی تو حیاط بابا محمد که با این بحران بی آبی اصلا منطق سرت نمیشه که آب رو ببندی هفته ای که گذشت خاله معصوم تو ویلای خودشون همکاراشو دعوت کرده بود،یه مهمونی زنونه وبچگونه،40تایی بودیم با بچه ها،16تا بچه از7ماه تا14سال،خیلی شلوغ بودن ودر عین حال روز خیلی خوبی بود،من اولش به خاطر گرما وکج خلقی شما نمیخاستم برم ولی بعد به خاطر اینکه اون روز کلا تلویزیون نداشتیم قبول کردم که ماهم بریم وشکر خدا هم خنک بود وهم شما بچه خیلی خوبی بودی،تازه اونجا فهمیدم که تو از خیلی از بچه های دیگه بهتری ومن قدرتو نمیدونم،غروبشم دسته جمعی رفتیم رودخونه شنا که تو هم کلی آب بازی کردی،از اونجاییکه جو ،ج...
19 مرداد 1394

موزه جنگلی سراوان

پسر مامان دیروز رفتیم باغ موزه پارک جنگلی سراوان.خیلی جای قشنگ وزیباییه؟تو جاده  رشت به تهران.هوا یه کم گرم بود و در کل خوب بود.زن عمو ودختر عموی بابا مهدی هم همراهیمون کردن.چندتا عکس از این سفر کوتاه از تموم فضاهای زیباش فقط گیر میدادی بری زیر خونه ها ازت عکس بندازیم عاشق پله هاش شده بودی اینجام در حال تماشای برنامه لافند بازی اینم ما سه نفر تلاش برای گذاشتن عینک رو سرت اینجام کلاهتو آوردی گذاشتی بعد میگی مانی عکس،شادی برای انداختن عکس اینم ژست بعدیت   ...
3 مرداد 1394

جور دیگر باید دید

از وقتی دنیا اومدی انگار بزرگتر شدم،احساسم،جسمم،روحمم همه با وجود تو پخته تر شدن. قبل از تو پر شور واحساس بودم،عاشق بچه بودم ولی هیچگاه احساسی که الان نسبت به یه کودک دارم رو نداشتم،حس رو لمس میکنم،قربون اخبار خودمون که همیشه از جنگ وکشتار نشون میده وهر بار خبری میبینم  اشک تو چشمم جمع میشه به خاطر بچه های بیگناهی که قربانی بیفکری بزرگترها میشن،دلم میخاد بشینم زار زار گریه کنم،به همین خاطر زیاد دیگه پیگیر اخبار نمیشم. اخباری که همیشه از جنگ میگه...... وقتی احساس وابستگی ودلبستگی تو رو نسبت به خودم میبینم واز دوستان دختر دار میشنوم که دخترها چقد بابایی هستن با خودم میگم قربون خدا بشم من، که از بدو خلقت توجه و وابستگی به جنس م...
31 تير 1394