نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

وسیله

پسرم گاهی از ماهواره برات شبکه کارتونشو میذارم.شمام هر چی تبلیغ رو میبینی بهم میگی برام میخری.یه روز گفتم به عمو مصطفی بگو برات بخره،همین شد که هر وقت میدیدی میگفتی عمو مصطفی بخره.منم برای عمه ات تعریف کردم اونم به گوش عموت رسوند ویه روز زن عمو زنگ زد که نیکانی چی میخاد؟بیشتر از شهر موشها خوشت میومد،منم اونو گفتم.بنده خدا زن عموت تهرون رو دوره کرد تا عروسکهاشو گرفت. خلاصه چهارشنبه به ما خبر دادن که داریم میایم شمال یهویی،شمام آب دستتونه بذارین بیاین خونه بابابزرگ. ماهم طبق معمول آماده برای عزیمت.همینکه بهت گفتم عمو اینات میان سریع گفتی وسیله هامو میارن؟من موندم،گفتم نکنه برات نخریده باشن.... خلاصه شب رسیدن و تو با خوشحالی رفتی اس...
27 دی 1394

نی نی جدید

شب بهت میگم نیکان از این به بعد میری اتاقت بخابی میگی نه میگم چرا؟ میگی آخه تراس هاپو داره میگم نی نی جدید بیارم پیشش میخابی؟ باقاطعیت تو چشمام نگاه میکنی میگی نه بعد میپری وسط منو بابات که بخوابی         بیچاره بابای صبا که میاد خونه تو مدام درحال دعوا کردنشی اومده دعواش کردی بعد بهم میگی حالا خیالت راحت شد؟همون حرف خودم پسر نمازخون من اینم ژست عاشقانه ...
17 دی 1394

مهربونم

این مطلب رو با تموم سوز دلم مینویسم.... گاهی روزها خیلی بد میشی،لجباز میشی،بی دلیل گریه میکنی ودیروز از اون روزها بود.اونقد برای بازی با دخترک همسایه اشک ریختی،وقتی کنارت بود باهاش میجنگیدی،وقتی میرفت گریه میکردی،باباش که برای ناهار اومد دیگه اوج داستان بود،جیغ وداد ودعوا با پدرش که چرا اومد خونه.نزدیک2ساعت مدام دیالوگت این بود..برم خونه صبا،وقتی هم میگفتم برو میگفتی نه...دیگه بریده بودم.به هیچ صراطی مستقیم نمیشدی... بالاخره ساکت شدی،غروب باز لج صبا،باز گریه،شب شد باز لج صبا،ساعت12شب صداشو شنیدی،بیچاره مادرش هی اونو میفرستاد که تو گریه نکنی ولی دیگه طاقتم تاق شد...سرت داد کشیدم زدی تو گوشم ومنم فوری زدم تو گوشت البته یادم بود که محکم ن...
17 دی 1394

این روزهای ما

از جمعه گذشته دو روز تب داشتی وبعد سرما تشیفش رو آورد تو خونمون.اول تو بعد همزمان من وبابات. ویروسی  بود واز یکی از اقوام نصیبمون شده بود. دو روز خیلی بی حال بودی ولی شکر خدا از دیروز بهتر شدی.منم به مدد قرص ودرمانهای سنتی رو پام موندم ولی بابا مهدی خیلی داغونه. از یه چیزی که بدم میومد به سرم اومد و اون اینه که به سی دی وتلویزیون داری وابسته میشی شدید. صبح که ازخاب پا میشی یکی یکی نام میبری که من برات بذارم وجالبه که تا آخر هم نمیبینی ویه ریز میگی سی دی بعدی.... نمیدونم چطوری اینو از سرت بندازم.گرچه گمون کنم خودم مقصرم که هم کم باهات بازی میکنم و هم به سازت میرقصم حتی شبها هم دیگه ما رو راحت نمیذاری ولی م...
10 دی 1394

یلدای94

به رسم این چند سال بعد ازدواج قرار بر این شد بین منو بابا مهدی ،که یکسال اینور باشیم ویکسال آنور(اینور یعنی بابامحمد اونور یعنی بابابزرگ حسین)،امسال سمت بابا محمد بودیم. گرچه همه فامیل جمع بودن خونه پدر بزرگ بابایی که یکساله فوت شده وهمه خاستن یادش زنده بمونه وما رفتیم خونه بابابزرگ بابامهدی. وای چه متن پیچ در پیچی خوب بود.یه جمع صمیمی و شلوغ.البته شما بیشتر نقل مجلس بودی. ایشالله همه یلدای خوبی رو سپری کرده باشن.عمر همه به بلندای شب یلدا نباشه چون اختلاف تو یک دقیقه است.جای اوناییکه نیستن بین ما سبز باشه وبه همه عزیزان سلامتی وطول عمر... ...
2 دی 1394

این چیه؟

یه هفته کارت شده این که بگی این چیه؟ اون چیه؟ همه چی برات سواله؟..... منم فقط شدم توضیحات... عجب دنیایی دارین شماها.... ...
29 آذر 1394

لبوی قرمز

لبو خوردی،خیلی عاشقش شدی. منم سعی میکنم برات بخرم ودرست کنم تند تند. رفتیم دستشویی جیشت قرمز شد.با تعجب نگاه کردی گفتم کار لبو پسرم. دیروز که میرفتیم خونه عزیز لبو گرفتیم.همینکه رسیدیم اونجا نشستی برای همه با آب وتاب تعریف میکنی که لبو خوردم جیشم قرمز شده.همه از خنده مردن.
28 آذر 1394

تنهایی

پسرکم این روزها خیلی به تنهایی حساس شدی... اگه ببینی یه شخصی تو تی وی تنها مونده هی میگی تنها شده ها مامان... امروزم رفتم رو تخت که بخابم ،شما لج که نمیخابی،اونوقت دیدم گریه میکنی از اون گریه هایی که انگار یه چیزیت شده،ترسیدم اومدم دیدم میگی تنها شدم... بردمت رو تخت تا فرصتی پیش میومد میگفتی تنها شدم غصه خوردم... هم خنده ام میگرفت وهم غصه ام... مطمئنم اینم چند روز دیگه فراموش میشه
28 آذر 1394

امان

مادر نمیدونم چه تزی داری که همش سعی ات بر اینه که ببینی من برسم به وسط غذام، اونوقت خیلی فاتحانه بگی مامان جیش دارم یعنی دیگه غذاهه از گلوم پایین نمیره....با هیچ کسی هم حاضر نیستی بری حتی پدرت... حتی اگه قبل غذا هم ببرمت باز داستان همینه. موندم تهدیدت کنم اونوقت میترسم دیگه نگی... دیدین صحنه کاسه توالت دیگه اشتها نمیذاره برای آدم.... امان از دست شما وروجکهای شیطون ...
19 آذر 1394

حال خوب

عزیز دل قشنگ ومهربون وشیرین زبونم.. خیلی وقته برات ننوشتم ننوشتم که با تو بودن چه حس خوبی داره. کنار تو به دنیا نگاه کردن چه عشقیه. این روزها با شیرین زبونیت ما رو بیشتر اسیر میکنی.با استدلالهای گاه وبیگاه وگاهی غلطتت. اونقد قشنگ تو چشمم نگاه میکنی وبعداز یه کاری که میگم نیکان این حرفت خوب نبود ،بهم میگی دروغگو ،که به خودم شک میکنم.میدونم که اصلا مفهوم این کلمه رو نمیفهمی. اونقد موشکافانه بعد هر خطایی الکی میخندی که منم خنده ام میگیره. اونقد به سرعت باد از کاریکه داری منع میشی انجامش میدی که واقعا درمونده میشم که چه برخوردی بکنم باهات.   این روزها مطالب در مورد سن وسالت زیاد میخونم ومغزم هنگ کرده.میگن بهت نگم ...
17 آذر 1394