نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

تاخیر زیاد

پسرکم این چند وقت نتونستم چیزی برات بنویسم.به کم سرگرم.یه کم تنبلی.یه کم شیطنت شما.یه ذره هم ایام خوش بهار که سعی میکنم بیشتر بگردونمت.روند رشدت از دوران3 به 4 مثه برق میگذره.داری گنده میشی.عاقل میشی.لجبازیهات رنگ عقلانی به خودشون گرفتن.از چی بگم که دلم برای این دوران خیلی زود تنگ میشه. از چی بگم که دقیقا19روز دیگه تولدته.تولدعشق3ساله من. منم این روزها خودمو درگیر کردم.خاستم یه تولد کوچیک بگیرم برات تو خونه کوچیکمون اما با عشق گندمون.البته پدرجان مهدی اندکی مخالف بودن که بنده با یه گوله توپ وتشر رفتم سراغش وایشون همه رو نوش جان کردن وتسلیم شدن.بعد به سرم زد که یه تم انتخاب کنم.خلاصه دوستان کلی شارژم کردن .منم ساده،در یه حرکت ضربتی کلی مق...
17 ارديبهشت 1395

خدایا مگه داریم؟؟؟؟؟

این هفته بدون بابا مهدی رفتیم خونه بابابزرگ حسینی همراه خاله معصوم اینا.منم یه کاری داشتم که باید انجام میدادم.اول قرار بود با خاله وعزیز بریم ولی هوا یه کم سرد شد وکمی هم دیر،به همین خاطر من ازت خواستم پیش خاله بمونی تا خودم تنها برم.شمام فبول کردی.کارم3ساعت طول کشید.در کمال آرامش،کلی هم بهم چسبید.شمام عین یه شاهزاده عاقل پیش خاله موندی.البته عزیز وبابا بزرگ ودخترخاله منم بودن،شمام اصلا لج منو نگرفتی و این خیلی خوبه یعنی. فرداشم بازم کاری داشتم که باز شما خونه موندی بدون بهونه.هر چی اصرارت کردم که بیا باهام بریم ولی شما انگار نه انگار..... خداروشکر این روابط باعث میشه که تو بزرگ شی ومنم از وابستگی به شما اندکی راحتتر کنار بیام. وابستگ...
22 فروردين 1395

جملات قصار

تو حیاط بابا محمد یه چاه آبه که تازگی یه سمت درش خراب شده ومن همیشه از اون منطقه میترسم.بابا مهدی قول داده درست کنه که هنوز دست به کار نشده.این پیش زمینه ماجرا بود....یه روز جوجه ها توحیاط بودن وشما هم دلت میخواست هی بری پیششون.ما هم میبردیمت ولی دیگه خسته شده بودیم. شما یهو اومدی گفتی مامان منو ببر یهو حواسم پرت میشه میوفتم تو چاها....دقیقا همین جمله وتعجب من وعمه مینا ومادرجون ....   یه شبم که مهمون داشتیم ظرفها شسته شده رو اوپن بود،همون جاییکه شما همیشه از بالای مبل میری میشینی روش...یهو گفتی مامانی ظرف رو بردار بشکنه دیگه نداری از اونا....بازم خنده همه... عینه یه عقده شده برات،همش بعد خداحافظی ها ویا یه کارهای مهم میگی م...
17 فروردين 1395

اولین گام

بالاخره بعد کلی کنکاش امروز من به همرا شما و آقا پارسای پسر خاله رفتیم به دو تا آموزشگاه موسیقی. تو تعطیلات همه مصر بودن که چرا ما پیگیر نمیشیم وما هم جواب قانع کننده نداشتیم. واما امروز .... تو موسسه اولی گفتن سنت برای آموزش کمه وحداقل باید4سال داشته باشی.نکته جالب اینجا بود که آقاهه میگفت خانوم بچه باید بلد باشه که تا10بشمره و منم زدم تو ذوقش وگفتم تا20 بلده بشمره وآقاهه کلی خندید وگفت از اومدنش معلوم بود چون یه ریز میپرسیدی مامان اینجا کجاست؟ موسسه دوم هم همین حرف رو بهمون زد . پس نتیجه میگیریم که هنوز کوچولویی وما عذاب وجدان نمیگیریم که چرا برای شما کاری نکردیم.ولی من کوتاه نمیام.هر جور شده زمینه رو مهیا میکنم ب...
17 فروردين 1395

عید95

سلام.سلام صدتا سلام سال نو به همه دوستای مهربون وبلاگی مبارک.ایشالله هزار ساله بشین وخوش وخرم کنار خونواده مهربونتون این سال هم سپری کنین. امسال تصمیم داشتیم لحظه سال تحویل تو خونه خودمون باشیم ولی یهویی دلمون گرفت.گفتیم همه آرزو دارن این لحظه ها کنار پدر ومادرشون باشن چرا ما نباشیم.همین شد که تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا محمد...گرچه دلم پیش خونواده خودم بود ولی دیدم اینا تنها ترن وخونه باباحسینی شلوغتره.سفره هفت سین رو من وعمه مینا آخر شب چیدیم وخوابیدیم.تا صبح خوابم نمیبرد.صبح هم که سورپرایز شدیم چون تصورمون این بود که لحظه تحویل سال 8 و8دقیقه باشه که دیدیم 8 و8 ثانیه است ولی باز زود متوجه شدیم.شما خواب بودی،نمیدونم چرا اون لحظه بغض ع...
15 فروردين 1395

5ساعت سرگشتگی

برای اولین بار تو این مدت2سال و9 ماه پسرک شیرین زبونم ازم دور بود.اونم5ساعت. نوبت آرایشگاه داشتم وتو خسته میشدی تو این ایام شلوغی دم عیدی.بابا مهدی تقبل کرد شما رو نگه داره وپیشنهاد داد که با هم برین خونه بابا محمد.تو هم که عشق عمه مینا رو هوا زدی.منم خیالم راحت برای اینکه اذیت نشی.از صبح منتظر بابا مهدی تا بالاخره اومد.موقع رفتن به بابا مهدی سفارش که آروم برو.احتیاط کن،دیدم خودتم هی میگی مامان مواظب باشیم.مواظب هستیم.منم هی میگفتم نیکان مامان کارم تموم شد زنگ میزنم وتو عین خیالت نبود.فقط خودم رو تسلی میدادم... بالاخره رفتین...منم رفتم.اونجا سعی کردم زیاد ازت حرف نزنم پیش دوستم که یهو اشکم درنیاد.بعد3ساعت اومدم خونه....خونه درسکوت....یه ...
28 اسفند 1394

بوی عیدی

پسرک شیرین زبونم  این روزهای حال ما خیلی بهاری شده. درختها همه شکوفه هاشون رو پهن کردن. زمین قلنج شکونده و یه تکونی به خودش داده وخودش رو از خواب ناز بلند کرده. گلها همه انگار بهار رو با آغوش باز پذیرفته ان. هوا گاهی سرده گاهی گرم.یه خنکی ملس.یه گرمی سست کننده. انگار تو هم بهاری شدی.خوش اخلاق.پر گو.پر سخن. همه اینها از وجود پر برکت زمینه.زمینی که سخاوتمند در زیر پاهامون سفره گسترده و مور و ملخ به تکاپو افتادن. شیرین زبونم،چقد خوبه که هستی.چقد خوبه که با ما درد ودل میکنی. اما این روزهای خرید عید: مردم وزنده شدم تا تونستم یه سری لباس برات گیر بیارم.امسال که قصدم کت وشلوار نبود بازار پر بود از کت وشلوارهای مجلسی.باهزار ...
18 اسفند 1394