نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

یه کار غلط

نمیدونم چه علاقه ای پیدا کردی برای لیوان آب.مخصوصا دو تا کنار هم،آب رو از این یکی بریزی تو اون یکی و درنهایت رو فرش.هرچی هم بهت هشدار میدم،قربون صدقه ات میرم،حرف میزنم،داد میزنم تو گوشت نمیره که نمیره. تازگی دستمال کاغذی هم میشه یکی از لوازم آب بازی .حالا بیا دستمالهای خیس رو جمع کن.جالب اینجاست یه سینی گنده بهت دادم گفتم تو همین بازی کن ولی چی شد؟سینی خشک یه کناری،اب و لوازم همه رو فرش. گاهی میگم خیلی عصبانی شدم.درست باهات تا نمیکنم ولی کارهات تا مرز جنون آدمو میکشه. الانم که دارم مینویسم بیسکوییتو تو لیوان آب داری حل میکنی اونم کجا رو مبل.حالا بیا چیزی بگو،به تریج قبا بر میخوره یکساعت روضه داریم. دیشبم که کل نمکدون رو خالی کردی...
2 اسفند 1394

آقای وحدتی

میری جلوی آینه به خودت میگی سلام خوبی خوشی سلامتی.من دارم میرم آقای وحدتی. آخه این تعطیلات دایی رضا هی صدات میکرد نیکان وحدتی بس که آهنگاشو میخونی. بچه ام دو شخصیتی شد دایی رضا.   عاشق این جمله توام که دوست داری چیزی نگه داری تو دستت به جای اینکه بگی بده نگهدارم میگی مامانی بده نیگر وایسم.هرچی هم درستشو میگم همون نیگر وایسمه.   برای بازی همش میگی بریم اتاقم.یعنی دیوانه میکنی منو پدرتو.اونوقت که پیروز شدی ما اومدیم تو اتاق گولمون میزنی مثلا هی میگی ببین چقد اسباب بازی دارم.تو هم میخای؟برات میخرم.ماهم دیگه خر میشیم.البته ببخشید. هر کاری که نیاز به زحمت داشته باشه هی با خودت میگی به قول پارسا تلاش کن.این منو شگفت...
26 بهمن 1394

این روزهای پسرک شیرین زبون

پسرک شیرین زبونم خیلی وقته اینجا چیزی برات ننوشتم.ننوشتم که چقد آقا شدی،چقدشیرین زبونی میکنی،چقد عاقلتر شدی.به جا حرف میزنی،معاشرتت در حد نمره بیسته.دیروز خرید رفتیم،من به فروشنده میگفتم خانوم،شمام دیدی اون متوجه نمیشه هی صداش میکردی خانوم ببخشید. از آقایی ومهربونیت هرچی بگم کم گفتم.گرچه یه پرانتز باز کنیم واسه زمانهای خارج از گودت که اونم اقتضای سن وسالته عزیزم. شکرخدا الان بیشتر با بابات سر وکله میزنی.تقریبا بازی با اون رو بیشتر به بازی با من ترجیح میدی چون بابات تو بازی وساخت بازی خیلی از من ماهرتره. کم کم هم بوی عبد به مشام میرسه ونمیدونم چه حسیه که دیگه نمیشه خانومها رو از خرید باز داشت.به همین دلیل منو پدری در یک ت...
26 بهمن 1394

برف برف برف

هوررررررررررررراااا بالاخره برف پیش ما اومد اونم چه برفی. عالی بود.گرچه بابایی به خاطر گلخونه هاش سریع رفت ویک شب اونجا موند وما زیاد برف بازی نکردیم ولی یه صبح با خاله معصوم رفتیم که حداقل چند تا عکس بندازیم تا رو دلمون نمونه. از برف خوشت اومد ولی از برف بازی بقیه میترسیدی.قربون جوونهای امروزی که برف بازیشونم جور دیگه شده.همچین با گلوله های برف به جون ماشینهای سواری میوفتادن که ما هم بی نصیب نموندیم یکی به شیشیه ما خورد وتو حسابی ترسیدی.شکر که برف امسالو ما دیدیم. واما قسمت بعد این هفته ما: چند وقت پیش فهمیدیم که آقای وحدتی کنسرت داره.در به در دنبال بلیط ومکان.بالاخره پیدا کردیم .دیشب وقتش بود.از صبح که به شما گفتیم هی میگفتی...
10 بهمن 1394

بدغذایی

پسر شیرین مامان یه هفته است بد غذا شدی.وعده های اصلی رو خوب نمیخوری.از هله هوله هم افتادی.نگرانم کرده،نمیخوام حساس شم چون میدونم جواب برعکس میده ولی تو نگرانیم. جون نداری اصلا.فقط صورتت پره.نمیدونم چرا؟بازم مجبورم رو بیارم به شربتهای اشتها.گمونم باز یه چیزیت کم شده. بس که دکتر ترسی نمیتونم دکترم ببرمت. البته ورجه وورجه هات زیاد شده شاید دلیلش این باشه. تا اطلاع ثانوی هله هوله ممنوع آقا نیکانی  
5 بهمن 1394

بوی خوش پرتقال

پسرکم اینو یادت باشه که هیچ جای دنیا پرتقالهایی به خوشمزگی پرتقالهای حیاط بابابزرگ حسینی نیست. اینو گفتم چون تو عاشق پرتقالهای اونجایی.مخصوصا اگه چند پر کنی وبهشون گلپر بمالی ومخصوصا اگه خونی باشه. میدونی چرا اینقد خوشمزه ان،به این خاطر که بابای من باغبونشونه.بابای مهربونم که هر روز بهشون عشق میده،هر روز زیر درختها میره و نازشون میکنه.باورت شاید نشه که از پرتقال چیده هم تشخیص میده که این واسه کدوم درخته.لذت میبره.اونقدر هم مهربون ودست ودلبازه که محاله کسی دست خالی از خونمون بیرون بره. ما که از پاییز تا وسطهای بهار دیگه مرکبات خریدن نداریم واین میون شما بیشتر سود میبری.عاشق نارنگی هستی وبه راحتی پوست میگیری وهمین بهونه ای...
30 دی 1394

وسیله

پسرم گاهی از ماهواره برات شبکه کارتونشو میذارم.شمام هر چی تبلیغ رو میبینی بهم میگی برام میخری.یه روز گفتم به عمو مصطفی بگو برات بخره،همین شد که هر وقت میدیدی میگفتی عمو مصطفی بخره.منم برای عمه ات تعریف کردم اونم به گوش عموت رسوند ویه روز زن عمو زنگ زد که نیکانی چی میخاد؟بیشتر از شهر موشها خوشت میومد،منم اونو گفتم.بنده خدا زن عموت تهرون رو دوره کرد تا عروسکهاشو گرفت. خلاصه چهارشنبه به ما خبر دادن که داریم میایم شمال یهویی،شمام آب دستتونه بذارین بیاین خونه بابابزرگ. ماهم طبق معمول آماده برای عزیمت.همینکه بهت گفتم عمو اینات میان سریع گفتی وسیله هامو میارن؟من موندم،گفتم نکنه برات نخریده باشن.... خلاصه شب رسیدن و تو با خوشحالی رفتی اس...
27 دی 1394