نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

وباز هم ترس مادرانه

پسرم باز اومدم اینجا که از نگرانیهام بنویسم،از تو واین ادا واطوارهای جدیدت که هر روز یه رنگ بوی جدید میگیره.از گریه های پی در پی تو که واقعا خسته ام کرده،یه موقع اصلا تو خونه بند نمیشدی وکافی بود از خونه پدر بزرگها بیایم خونه،فردای اون روز داستان داشتم. الان اما فقط عاشق خونه ای،اصلا نمیشه بری بیرون.باورت میشه الان 6 یا7 ماهه آرایشگاه نرفتم؟ نزدیک یکماهه یه خرید کوچیک با آرامش نرفتم؟ نمیدونم چه ترسی از بیرون ومردم تو دلت افتاده؟الان دو سه روزه تو آپارتمان ما همسایه جدید اومده ودایم در رفت وآمد هستن،یکی برای کابینت یکی برای برق یکی آب وکافیه ما تو پارکینگ بخوایم دوچرخه سواری کنیم وشما ببینیشون،بند میکنی بریم خونه خ...
22 تير 1394

چندتا عکس تابستونی

پسرکم در خواب ناز بعدازظهری پسرکم در حال کمک به مامان هاتی برای درست کردن لوبیا پسرکم رو تابی که خونه بابابزرگ براش وصل کردیم به دستور خودش رو ایوان پی نوشت:پسرم جدیدا به جای کلمه بیربط شربیت که به من اتلاق میکرد از دیروز میگه هاتی   ...
13 تير 1394

حال بد

پسرکم دو سه شبه که تب میکنی،گاهی شدید گاهی خفیف،نمیدونم از دندونته یا گرماست.دیشب تا صبح تب داشتی،سرت داغ میشد تنت خنک بود ،تنت داغ میشد سرت خنک بود،منم چند بار پیشونیتو با دستما خنک کردم،شربتم که اصلا نمیخوردی به زور تو حلقت ریختم.کلا شب بدی بود. صبحم همینکه چشمم بهت خورد دیدم کل صورتت قرمزه.از قبل همش صورتت جوش های ریز سفید داره همونها قرمز شده.خیلی ترسیدم فکر کردم سرخک گرفتی ولی فقط صورتته.ظهر بهتر شد ولی همینکه یه شکلات خوردی دوباره صورتت عینه لبو شده،گمونم گرمی داشته باشی از درون،هرچی به دکترت زنگ میزنم کسی جواب نمیده موندم بابایی بیاد بریم یه دکتر دیگه.تب نداری وسرحالی ولی قرمزی صورتت از چیه نمیدونم.چند روزه اشتهام نداری.فقط باغذ...
13 تير 1394

اولین عکس 3در4

پسرکم یه اتفاق جالب که منو بابایی کلی خندیدیم اینه که بابا مهدی رفت دفترچه بیمه اتو تمدید کنه که اونجا بهش گفتن چون دیگه دو سالت شده باید عکس دار بشی. منو بابایی کلی ذوق که پسرمون دیگه بزرگ شده.کلی هم نازت دادیم. حالا موندیم چطور از شما که اینقدر بچه پایه ای هستی وتو بیرون اصلا به ما کاری نداری چطور عکس بگیریم.حتما عکسشو اینجا برات میذارم. تی فدا بلامیسر مامان ...
9 تير 1394

ماه عبادت

پسرک شیرینم آسمان باتمام توان خویش حرارت وجود خورشید را بر خود تحمل میکند زمین با تمام سخاوتش سفره ای از جنس نور پهن کرده تا پذیرای این حرم گرم نفسهای خورشید باشد پس چرا ما از این همه سخاوت طبیعت درس نگیریم؟ چرا نتوانیم برای شکر تمام داشته ها ونداشته های خود و به شکرانه تن سالم خویش 17ساعت گرسنگی وتشنگی را تحمل کنیم؟ این رمضان بر خلاف دو سال گذشته که به وجود حضور شما محروم بودیم از روزه، اما امسال باتمام وجود به استقبالش رفتیم ، رمضانی که با وجود گرمای زیاد وفکر تحمل ساعتهای طولانی اندکی عزم آدمو سست میکنه، از راه رسید وبه یک سوم آن نیز رسیدیم واونقدرها هم سخت نبود یابهتر بگم که خیلی هم راحت بود وخدا پشتمون بود. ...
7 تير 1394

چندتا عکس

پسرم با اینکه زن عمو دو سری برات جعبه ابزار خریده ولی باز شما عاشق جعبه ابزار باباتی دیگه زندگی نداریم بس که با توپ به همه چی ضربه میزنی پسر یعنی همین دیگه اینم خستگی بعد بازی   ...
3 تير 1394

پیله چینی

آخر هفته ای که گذشت خونه بابابزرگ حسینی بودیم.البته قبلش خاله زری با مهدی خونمون بودن وباهم رفتیم خونه بابابزرگ.طبق سالهای گذشته بابای من کرم ابریشم پرورش میداد وجمعه وقت برداشتش بود.یه روز وب بهاری با گرمای دلچسب ومحیطی بسیار زیبا.به تو که خیلی خوش گذشت.همراه آراد جون کلی شیطونی کردین.البته بگما که بعضی وقتها باهم در جنگ بودینواز هر چیزی ما باید دوتا میداشتیم مثه توپ،ماشین.....ولی در کل خوب بود وخداروشکر بازده محصولم عالی بود. پسرکم این چند مدت حرف زدنهات فوق العاده شده وهمه از این پیشرفتت تعجب میکنن.خیلی خوب همه مسایل رو درک میکنی وبا یکبار گفتن یاد میگیری،به قول خاله زری مثه جاروبرقی میمونی ودر طول شبانه روز از هر چی که دستت بی...
25 خرداد 1394

شرح یکهفته مهمونی

پسر قشنگم هفته گذشته هفته پر ماجرایی بودبرای ما.غروب یکشنبه همراه بابامهدی راهی خونه بابابزرگ حسینی شدیم.صبح دوشنبه رفتیم رامسر تا من بعد مدتها مدرکمو بگیرم که بعد 5سال هنوز موقتش صادر شده بود وفقط همون رو گرفتم.دلم برای رامسر تنگ شده بود،چقدر عوض شده بود وچقد قشنگتر. سه شنبه بعد ازظهرمولودی داشتیم به مناسبت تولد آقا امام زمان.خوب بود.عزیزجونی یه نذر 40ساله داره که هر سال به لطف آقامون به خوبی وخوشی برگزار میشه.شب هم به خاطر اینکه دایی رضا وخاله زری اومده بودن یه تولد مختصرم اونجا برات گرفتیم.اونم خوب بودگرچه قربونتون برم شما کوچولوها مزه همه چیز رو از بین میبرین. عصر چهارشنبه هم که عقد دختر خاله ام راحله که شما صداش میکنی را...
16 خرداد 1394

یکهفته در ترک

مامانی دقیقا یکشنبه گذشته بود که دیگه به جد تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت.روز خیلی سختی بود.حال خودم از تو بدتر بود هم درد جسمی داشتم وهم حس دلتنگی برای در آغوش گرفتنت.خیلی بد بود.به لطف خدا کم کم از یادت رفت گرچه هنوز بهونه اشو میگیری ولی دیگه قانع شدی که نیست وازم آب میخوای.منم این یه هفته دایم با چسب زخم هستم که اگه یهو احوالشو گرفتی بهت نشون بدم.شانسی که داشتم این بود که شما فقط از سمت راست میخوردی وحس بد پرشدن فقط یک سمت بود واز سمت چپ راحت بودم چون فوق العاده درد داشت موقع بغل کردن ومنم فقط از سمت چپ بغلت میکردم و همشم مراقب بودم که مبادا یهو بهم از سمت راست بچسبی. یه شب بعد اون شبم کرکره تختو بالا زدم چون به تخت ما چسبیده بود ومن بر...
10 خرداد 1394