نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

جملات قصار

تو حیاط بابا محمد یه چاه آبه که تازگی یه سمت درش خراب شده ومن همیشه از اون منطقه میترسم.بابا مهدی قول داده درست کنه که هنوز دست به کار نشده.این پیش زمینه ماجرا بود....یه روز جوجه ها توحیاط بودن وشما هم دلت میخواست هی بری پیششون.ما هم میبردیمت ولی دیگه خسته شده بودیم. شما یهو اومدی گفتی مامان منو ببر یهو حواسم پرت میشه میوفتم تو چاها....دقیقا همین جمله وتعجب من وعمه مینا ومادرجون ....   یه شبم که مهمون داشتیم ظرفها شسته شده رو اوپن بود،همون جاییکه شما همیشه از بالای مبل میری میشینی روش...یهو گفتی مامانی ظرف رو بردار بشکنه دیگه نداری از اونا....بازم خنده همه... عینه یه عقده شده برات،همش بعد خداحافظی ها ویا یه کارهای مهم میگی م...
17 فروردين 1395

اولین گام

بالاخره بعد کلی کنکاش امروز من به همرا شما و آقا پارسای پسر خاله رفتیم به دو تا آموزشگاه موسیقی. تو تعطیلات همه مصر بودن که چرا ما پیگیر نمیشیم وما هم جواب قانع کننده نداشتیم. واما امروز .... تو موسسه اولی گفتن سنت برای آموزش کمه وحداقل باید4سال داشته باشی.نکته جالب اینجا بود که آقاهه میگفت خانوم بچه باید بلد باشه که تا10بشمره و منم زدم تو ذوقش وگفتم تا20 بلده بشمره وآقاهه کلی خندید وگفت از اومدنش معلوم بود چون یه ریز میپرسیدی مامان اینجا کجاست؟ موسسه دوم هم همین حرف رو بهمون زد . پس نتیجه میگیریم که هنوز کوچولویی وما عذاب وجدان نمیگیریم که چرا برای شما کاری نکردیم.ولی من کوتاه نمیام.هر جور شده زمینه رو مهیا میکنم ب...
17 فروردين 1395

عید95

سلام.سلام صدتا سلام سال نو به همه دوستای مهربون وبلاگی مبارک.ایشالله هزار ساله بشین وخوش وخرم کنار خونواده مهربونتون این سال هم سپری کنین. امسال تصمیم داشتیم لحظه سال تحویل تو خونه خودمون باشیم ولی یهویی دلمون گرفت.گفتیم همه آرزو دارن این لحظه ها کنار پدر ومادرشون باشن چرا ما نباشیم.همین شد که تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا محمد...گرچه دلم پیش خونواده خودم بود ولی دیدم اینا تنها ترن وخونه باباحسینی شلوغتره.سفره هفت سین رو من وعمه مینا آخر شب چیدیم وخوابیدیم.تا صبح خوابم نمیبرد.صبح هم که سورپرایز شدیم چون تصورمون این بود که لحظه تحویل سال 8 و8دقیقه باشه که دیدیم 8 و8 ثانیه است ولی باز زود متوجه شدیم.شما خواب بودی،نمیدونم چرا اون لحظه بغض ع...
15 فروردين 1395

5ساعت سرگشتگی

برای اولین بار تو این مدت2سال و9 ماه پسرک شیرین زبونم ازم دور بود.اونم5ساعت. نوبت آرایشگاه داشتم وتو خسته میشدی تو این ایام شلوغی دم عیدی.بابا مهدی تقبل کرد شما رو نگه داره وپیشنهاد داد که با هم برین خونه بابا محمد.تو هم که عشق عمه مینا رو هوا زدی.منم خیالم راحت برای اینکه اذیت نشی.از صبح منتظر بابا مهدی تا بالاخره اومد.موقع رفتن به بابا مهدی سفارش که آروم برو.احتیاط کن،دیدم خودتم هی میگی مامان مواظب باشیم.مواظب هستیم.منم هی میگفتم نیکان مامان کارم تموم شد زنگ میزنم وتو عین خیالت نبود.فقط خودم رو تسلی میدادم... بالاخره رفتین...منم رفتم.اونجا سعی کردم زیاد ازت حرف نزنم پیش دوستم که یهو اشکم درنیاد.بعد3ساعت اومدم خونه....خونه درسکوت....یه ...
28 اسفند 1394

بوی عیدی

پسرک شیرین زبونم  این روزهای حال ما خیلی بهاری شده. درختها همه شکوفه هاشون رو پهن کردن. زمین قلنج شکونده و یه تکونی به خودش داده وخودش رو از خواب ناز بلند کرده. گلها همه انگار بهار رو با آغوش باز پذیرفته ان. هوا گاهی سرده گاهی گرم.یه خنکی ملس.یه گرمی سست کننده. انگار تو هم بهاری شدی.خوش اخلاق.پر گو.پر سخن. همه اینها از وجود پر برکت زمینه.زمینی که سخاوتمند در زیر پاهامون سفره گسترده و مور و ملخ به تکاپو افتادن. شیرین زبونم،چقد خوبه که هستی.چقد خوبه که با ما درد ودل میکنی. اما این روزهای خرید عید: مردم وزنده شدم تا تونستم یه سری لباس برات گیر بیارم.امسال که قصدم کت وشلوار نبود بازار پر بود از کت وشلوارهای مجلسی.باهزار ...
18 اسفند 1394

یه کار غلط

نمیدونم چه علاقه ای پیدا کردی برای لیوان آب.مخصوصا دو تا کنار هم،آب رو از این یکی بریزی تو اون یکی و درنهایت رو فرش.هرچی هم بهت هشدار میدم،قربون صدقه ات میرم،حرف میزنم،داد میزنم تو گوشت نمیره که نمیره. تازگی دستمال کاغذی هم میشه یکی از لوازم آب بازی .حالا بیا دستمالهای خیس رو جمع کن.جالب اینجاست یه سینی گنده بهت دادم گفتم تو همین بازی کن ولی چی شد؟سینی خشک یه کناری،اب و لوازم همه رو فرش. گاهی میگم خیلی عصبانی شدم.درست باهات تا نمیکنم ولی کارهات تا مرز جنون آدمو میکشه. الانم که دارم مینویسم بیسکوییتو تو لیوان آب داری حل میکنی اونم کجا رو مبل.حالا بیا چیزی بگو،به تریج قبا بر میخوره یکساعت روضه داریم. دیشبم که کل نمکدون رو خالی کردی...
2 اسفند 1394

آقای وحدتی

میری جلوی آینه به خودت میگی سلام خوبی خوشی سلامتی.من دارم میرم آقای وحدتی. آخه این تعطیلات دایی رضا هی صدات میکرد نیکان وحدتی بس که آهنگاشو میخونی. بچه ام دو شخصیتی شد دایی رضا.   عاشق این جمله توام که دوست داری چیزی نگه داری تو دستت به جای اینکه بگی بده نگهدارم میگی مامانی بده نیگر وایسم.هرچی هم درستشو میگم همون نیگر وایسمه.   برای بازی همش میگی بریم اتاقم.یعنی دیوانه میکنی منو پدرتو.اونوقت که پیروز شدی ما اومدیم تو اتاق گولمون میزنی مثلا هی میگی ببین چقد اسباب بازی دارم.تو هم میخای؟برات میخرم.ماهم دیگه خر میشیم.البته ببخشید. هر کاری که نیاز به زحمت داشته باشه هی با خودت میگی به قول پارسا تلاش کن.این منو شگفت...
26 بهمن 1394

این روزهای پسرک شیرین زبون

پسرک شیرین زبونم خیلی وقته اینجا چیزی برات ننوشتم.ننوشتم که چقد آقا شدی،چقدشیرین زبونی میکنی،چقد عاقلتر شدی.به جا حرف میزنی،معاشرتت در حد نمره بیسته.دیروز خرید رفتیم،من به فروشنده میگفتم خانوم،شمام دیدی اون متوجه نمیشه هی صداش میکردی خانوم ببخشید. از آقایی ومهربونیت هرچی بگم کم گفتم.گرچه یه پرانتز باز کنیم واسه زمانهای خارج از گودت که اونم اقتضای سن وسالته عزیزم. شکرخدا الان بیشتر با بابات سر وکله میزنی.تقریبا بازی با اون رو بیشتر به بازی با من ترجیح میدی چون بابات تو بازی وساخت بازی خیلی از من ماهرتره. کم کم هم بوی عبد به مشام میرسه ونمیدونم چه حسیه که دیگه نمیشه خانومها رو از خرید باز داشت.به همین دلیل منو پدری در یک ت...
26 بهمن 1394

برف برف برف

هوررررررررررررراااا بالاخره برف پیش ما اومد اونم چه برفی. عالی بود.گرچه بابایی به خاطر گلخونه هاش سریع رفت ویک شب اونجا موند وما زیاد برف بازی نکردیم ولی یه صبح با خاله معصوم رفتیم که حداقل چند تا عکس بندازیم تا رو دلمون نمونه. از برف خوشت اومد ولی از برف بازی بقیه میترسیدی.قربون جوونهای امروزی که برف بازیشونم جور دیگه شده.همچین با گلوله های برف به جون ماشینهای سواری میوفتادن که ما هم بی نصیب نموندیم یکی به شیشیه ما خورد وتو حسابی ترسیدی.شکر که برف امسالو ما دیدیم. واما قسمت بعد این هفته ما: چند وقت پیش فهمیدیم که آقای وحدتی کنسرت داره.در به در دنبال بلیط ومکان.بالاخره پیدا کردیم .دیشب وقتش بود.از صبح که به شما گفتیم هی میگفتی...
10 بهمن 1394